داستانک پنداموز
مردی مسلمان همسایه ای کافر داشت . هر روز و هر شب همسایه ی کافر را لعن و نفرین می کرد . : خدایا ! جان این همسایه ی کافر مرا بگیر و مرگش را نزدیک کن !! ( طوری که مرد کافر می شنید ) زمان گذشت و آن فرد مسلمان بیمار شد.دیگر نمی توانست غذا درست کند ؛ ولی غذایش در کمال تعجب سر موقع در خانه اش حاضر می شد . مسلمان سر نماز می گفت :خدایا ! ممنونم که بنده ات را فراموش نکردی و غذای مرا در خانه ام حاضر و ظاهر میکنی و لعنت بر آن کافر خدانشناس که تو را نمی شناسد...! روزی از روزها که می خواست برود و غذا را بردارد ؛ دید این همسایه ی کافر است که برایش غذا می آورد . از آن شب به بعد مسلمان قصه ديگري سر نماز می گفت :خدایا ! ممنونم که این مرتیکه ی شیطان را وسیله کردی که برای من غذا بیاورد . من تازه حکمت تو را فهمیدم که چرا جانش را نگرفتی....! جهل امری ذاتی است که با هیچ صراطی راهش تغییر نمی کند!