رمشک
،وب سایت خبری، رمشک،دهستان رمشک
 

داستان غمگین عشق

:

‏ ‏ داستان غمگین

وعاشقانه"سام وماریا"هــر کی میخواست یه زندگی عاشقانه و زیبا رو مثال بزنه بدون اختیار زندگی سام و ماریا رو به یاد می آورد یه زندگی پر از مهر و محبت

تو دانشــگاه بصورت اتفاقی با هم آشنا شدن ، سلیقه های مشترکی داشتن ، هر دو زیبا و باهــوش و عاشق صــداقت و پاکی و یکرنگی بودن

‏ ‏خیلی زودزندگیشون رو توی کلیسا با قسم خوردن به اینکه که تا آخرین لحظه عمرشون در کنار هم بمونن همراه با شادی دوستان و خانواده هاشون آغاز کردن

‏ ‏همه چیزشون رویایی بـــود و با هم قرارگذاشتن بودن یک دفترچه خاطرات مشترک داشته باشن تا وقتی پیر شدن اونا رو برای نوه هاشون بخونن و با یاد آوری خاطرات خوش هیچوقت لحظه های زیبای با هــم بودن رو از یاد نبرنواسه همین قبل از خواب همه چی رو توش مینوشتن

با اینکه پنج سال از زندگیشون میگذشت هنوزم واسه دیدار هم بی تابی میکردندوقتی همدیگه رو تو آغوش میگرفتند دلهاشون تند تند میزد و صورتشون قرمز قرمــز میشدو تمام تنشون رو یه گرمای وصف نشدنی آسمونی فرا میگرفت

‏ همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه سام اون روز دیرتر از همیشه به خونه اومد، گرفته بود و دل ودماغی نداشت . ‏ماریا این رو به حساب گرفتارهای کاریش گذاشت،اما فردا و فرداهای دیگه همین قضیه تکرار شـــد. وقت هایی که دیر میکرد ماریا ده ها بار تلفن مــیزد اما سام در دسترس نبودو وقتی هم که به خونه برمیگشت جوابی برای سوالات ماریا که کجا بودی ؟ و چرا دیر کردی ؟ نداشت

برای ماریا عــجیب بود، باورش نمیشد زندگی قشنـــگش گرفتار طوفان شده باشهبدتر از همــه اینکه از دفترچه خاطراتشون هم دیگه خبری نبود :

‏ ‏ تا اینکه تصمیم گرفت سام روتحت نظر بگیره اولین جرقه های شک کردنش با پیدا شدن چند موی مش شده رو کت سام شکل گرفت بعد هم که لباسهاشو بیشتر کنترل کرد بـــوی عطر زنانه شک اونو بـیشتر از پیش کرد

نه این غیر ممکن بود، اما با دیدن چندین اس ام اس عاشقانه با یک شماره ناشناس در تلفن سام همه چی مشخص شد

سام عزیزش به اون وعشقشون خیانت کرده بود حالا علت تمام سردی ها و بی اعتنایی ها و دوری های سام روفهمیده بود

‏ ‏دنیا رو سرش خراب شد توی یک لحظـــه تمام قصر عشقش فرو ریخت و جای اونو کینه نفرت پر کردمرد آرزوهاش به دیوی وحشتناک تبدیل شده بود

‏ ‏اون شب سام در مقابل تمام گریه ها وفریادهای ماریا فقط سکوت کردکار از کار گذشته بود

صبح ماریا چمدونش رو جمع کرد و با دلی پر از نفرت سام رو ترک کرد و با اولین پرواز به شهر خودش برگشت‏ ‏روزهای اول منتظر یک معجزه بود ،شاید اینا همش خواب بود

‏ اما نبود ‏همه چی تموم شده بود .اونوقت با خودش کنار اومد و سعی کـــرد سام روبا تمام خاطراتــش فراموش کنه

هر چند هرروز هـــزاران بار مرگ سام خائن رو از خدا آرزو میکردولی خیلی زود به زندگی عادیش برگشت :

‏ ‏ ســـه سال گذشت و یه روز بـــطور اتفاقی تو فرودگاه یکی از هم دانشگاهــیاش رو دید

خواست از کنارش بی اعتنا بگذره اما نشد

دوستش خیلی این پا اون پا کرد انگار میخواســت مطلب مهمی رو بگه ولی نمی تونست

‏ ‏بلاخره گفت : سام درست 6ماه بعد از اینکه از هم جدا شدید مرد

‏ ‏باورش نشد مونده بود چه عکس العملی از خودش نشون بده تمام خاطرات خوشش یه لحظه جلوی چشمش اومداما سریع خودش رو جمع جور کرد وزیر لب گفت :عاقبت خائن همینه

واز دوستش که اونو با تعجب نــگاه مــیکرد با سرعت جدا شد‏ ‏اون شب کلی فکر کرد و با خودش کلنجار رفت تا تونســت خودش رو قانع کنه برگشتن به اونجا فقط به این خاطره که لوازم شخصیش رو پس بگیره و قصدش دیدن رقیب عشقیـش و کسی که سام رواز اون جدا کرده بود نیست سوالی که توی این ســـه سال همیشه آزارش داده بود

‏ آخر شب به خونه قدیمیشون رسید ‏باغچه قشنگشون خالی از هر گل وگیاهی بود چراغ ها بجز چراغ در ورودی خاموش بودند

در زدهزار بار این صحنه رو تمرین کرده بود و خودش رو آماده کرده بود تا با اون رقیب چطوری برخوردبکنهقلبش تند تند میزد :

‏ ‏ دنیایی ازخاطرات بهش هجوم اوردن کاشکی نیومده بود …ولی به خودش جراتی داد … بازم زنگ زد اماکسی در رو باز نکرد …پسر کوچولویی از اون ور خیابون داد زد : هی خانوم اونجا دیگه کسی زندگی نمیکه …نفس عمیقی کشید.فکر خنده داری به نظرش رسید کلیدش همراش بود …کلیداش رو درآورد وتو جا کلیدی چرخوند … در کمال ناباوری در باز شد … همه جا تقریبا تاریک بودو فقط نور ورودی کمی خونه رو روشن کرده بود دلشوره داشت نمیدونست چی رو اونجا خواهد دید… کلید برق رو زد …باورش نمــیشد همه چی دست نخورده سر جاش بود … عکس های ازدواجشون ، مسافرت ماه عسلشون خلاصه همه عکسا به دیوارها بودند و خونه تمیز بود

با سرعت بطرف اتاق خوابشون رفت تا ببینه وسایلش هنوز هست یا نه دلش میخواست سریع اونجا رو ترک کنه …چشمش به اتاق خوابش که افتاد دیگه داشت دیوانه میشد …درست مثل روز اول … کمد لباسهاش رو باز کرد تمام لباسهاش و وسایل شخصیش مرتب سر جاشون بود … ناخوداگاه رفت سراغ لوازم سام… کشو رو کشید و شروع کرد به نگاه کردناز هر کدوم از اونا خاطره ای داشت …حالش خوب نبود یه احساسی داشت خفش میکرد ناگهان چشمش به یک کلاه گیس با موهای مش شده که ته کشو قایمش کرده بودند افتاد با تعجب برداشتش کمد رو بهم ریخت نمیدونست دنبال چی باید بگرده فقط شروع کرد به گشتن

چند عطر زنانه و یک گوشی موبایل ناشناس،روشنش کرد شماره اش رو خوب میشناخت شماره غریبه ای بود که برای سام پیام عاشقانه میفرستاد بود … گـیج شده بود رشته های موی بلوند رود لباس سام ، بوی عطرهای زنانه ایکه از لباس سام به مشام میرسید ، و پیامهای ارسال شده همه اونجا بودند … نمی فهمید.این چه بازی بود.خدایا کمکم کن … بلاخره پیداش کرد دفترچه خاطراتشون …برش داشت بازش کرد … خط سام رو خوب میشناخت… با اون خط قشنگش نوشته بود :از امروز تنها خودم تو دفتر خواهم نوشت تنهای تنها … بلاخره جواب آزمایشاتم اومد و دکتر گفت داروها جواب ندادن … بیماریت خیلی پیشرفت کرده سام،متاسفم .آه خدایا واسه خودم غمی ندارم اما ماریای نازنینم …چه طوری آماده اش کنم،چطوری…اون بدون من خواهد مرد و این برای من از تحمل بیماری ومرگ هم سختره …ماریا بقیه خطها رو نمیدید خدایا بازم یه کابوس دیگه … آخرین صفحه رو باز کرد …اوه خدایای من این صفحه رو برای من نوشته :

‏ ‏ماریامهربانم سلام. امیدوارم هیچوقت این دفتررو پیدا نکرده باشی و اونو نخونده باشی اما اگر الان داری اونو میخونی یعنی دست من رو شده …منو ببخش میدونستم قلب مهربونت تحمل مرگ منو نخواهد داشت … پس کاری کردم تا خودت با تنفر منو ترک کنی … این طوری بــهتر بود چون اگــر خبر مرگم رو میشنیدی زیاد غصه نمیخوردی… اینو بــدون تو تنهای عشق من در هر دو دنیا هستی و خواهی بود …

‏ ‏سعی کن خــوب زندگی کنی غصه منو هم نــخور اینجا منتظرت خواهم موند … عاشقانه و قول میدم هیچوقت دیگه ترکت نکنم …بخاطر حقه ای که بهت زدم هم منو ببخش … اونی که عاشقانه دوستت داره سام … راستی به یکی از دوستام سپردم مواظب باشه چراغ ورودیدر خونمون همیشه روشن بمونه که اگه یه روزی برگشتی همه جا تاریک نباشه … سام تو …ماریا برگشت و به عکس سام روی دیوار نگاه کرد و در حالی که چشمانش پر از اشک بودگفت سام منو ببخش بخاطر اینکه توی سخت ترین لحظات تنها گذاشتمت منو ببخش

چشمای سام هنوز توی عکس میدرخشید و به اون میخندید‏ ‏نظر

‏ یاده ت ‏نره

نظرنظر

  • نوشته : نظام اربابی پور
  • تاریخ: پنج شنبه 13 تير 1392برچسب:داستان,داستان عشق,داستان عشقانه,داستان عشقولانه,داستان قشنگ,داستان مهر علاقه,داستان محبت,,
  • داسـتــانہ عــاشــقــانــہ

    داستان عاشقانه زیبا

    زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند. انها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند. زن جوان: یواشتر برو من می ترسم مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره! زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی مرد جوان: مرا محکم بگیر زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟ مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه روز بعد روزنامه ها نوشتند برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند و این است عشق واقعی. عشقی زیبا ‏ ‏

    عاشقانه ترین داستان(عشق...)




    یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار برمیگشت خانه، سرراه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود .اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود . اسمیت پیاده شد و خودشو معرفیکرد و گفت من اومدم کمکتون کنم . زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست . وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد, زن پرسید:" من چقدر باید بپردازم؟ " و او به زن چنین گفت: " شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام . و روزی یکنفر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم . اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی¸باید اینکار رو بکنی . نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه !" چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود . او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست¸واحتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید .وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار شو بیاره ، زن از در بیرون رفته بود ، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود . وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود . در یادداشت چنین نوشته بود:" شما هیچ بدهی به من ندارید . من هم در این چنین شرایطی بودهام. و روزی یکنفر هم به من کمککرد،همونطور که من به شما کمک کردم . اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی،باید اینکار رو بکنی . نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه !". همان شب وقتی زن پیشخدمت ازسرکار به خونه رفت در حالیکه بهاون پول و یادداشت زن فکر میکرد به شوهرش گفت:"دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه

    "فرق عشق با ادواج


    شاگردي از استادش پرسيد: عشق چست ؟ استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور اما در هنگام عبور از گندم زار،به ياد داشته باش كه نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي بچيني... شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتي طولاني برگشت. استاد پرسيد: چه آوردي ؟ با حسرت جواب داد:هيچ! هر چه جلو ميرفتم، خوشه هاي پر پشت تر ميديدم و به اميد پيداكردن پرپشت ترين، تا انتهاي گندم زار رفتم. استاد گفت: عشق يعني همين...! شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست ؟ استاد به سخن آمد كه : به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور اما به ياد داشته باش كه باز هم نمي تواني به عقب برگردي... شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهيبا درختي برگشت . استاد پرسيد كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولين درخت بلندي را كه ديدم، انتخاب كردم. ترسيدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم . استاد باز گفت: ازدواج هم يعني همين...! و این است فرق عشق و ازدواج .

    شرط عشق

    دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود. همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. ۲۰سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت: من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم‏ ‏

    نظر




    .: ادامه مطلب :.
  • نوشته : نظام اربابی پور
  • تاریخ: چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:داستانه عاشقانه,
  • داســتـــــــانــہ عـــــــاشقـانــہ

    مردی که جهنم را خرید (داستان کوتاه)

    در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می‌فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آنخودمی‌کردند.فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می‌برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد... به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:قیمت جهنم چقدره؟کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!مرد دانا گفت: بله جهنم. کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد: منتمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشترا بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی‌دهم.‏ ‏





    تنها درجزیره

    " کشتی مردی در یک طوفان عظیم غرق شد اما این مرد به طرز معجزه آسایی نجات یافت و توانست خود را به جزیره ای برساند. این مرد با هزاران زحمت برای خود یک کلبه ساخت ... روزی برای تهیه آب به جنگل رفته بود ؛ وقتی به کلبه برگشت در کمال ناباوری دید که کلبه در حال سوختن است. به بخت بد خود لعنت فرستاد و بعد شروع به گله کردن از خدا کرد که : خدایا تو مرا در این جزیره زندانی کرده ای و حالا که من با این بدبختی توانسته ام این کلبه را برای خودم درست کنم باید اینگونه بسوزد! مرد با همین افکار به خواب عمیقی فرو رفت ... . صبح روز بعد با صدای بوق یک کشتی از خواب پرید ؛ او نجات یافته بود! وقتی سور کشتی شد ، از ناخدا پرسید چگونه فهمیدید که من در این جزیره هستم؟ ناخدا پاسخ داد : ما علایمی را که با دود نشان می دادید دیدیم!


    زني مشغول درست کردن تخم مرغ براي صبحانه بود. ::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: ناگهان شوهرش سراسيمه واردآشپزخانه شد و داد زد: مواظب باش، مواظب باش، يه کم بيشتر کره توش بريز.. واي خداي من، خيلي درست کردي... حالا برش گردون ... زود باش. بايد بيشتر کره بريزي ... واي خداي من از کجا بايد کره بيشتر بياريم؟؟ دارن مي‌سوزن. مواظب باش. گفتم مواظب باش! هيچ وقت موقع غذا پختن به حرفهاي من گوش نمي‌کني ... هيچ وقت!! برشون گردون! زود باش! ديوونه شدي؟؟؟؟ عقلتو از دست دادي؟؟؟يادت رفته بهشون نمک بزني. نمک بزن... نمک..... زن به او زل زده و ناگهان گفت: خداي بزرگ چه اتفاقي برات افتاده؟! فکر مي‌کني من بلد نيستم يه تخم مرغ ساده درست کنم؟ شوهر به آرامي گفت: فقط مي‌خواستم بدوني وقتي دارم رانندگي مي‌کنم، چه بلائي سر من مياري

    .: ادامه مطلب :.
  • نوشته : نظام اربابی پور
  • تاریخ: چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:داستان,داستان عاشقانه,داستان عشقی,داستان عشق,
  • داسـتــان عــاشـــقــی

    رنگ عشق

    دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت که از تمام دنیا تنفر داشت و فقط یکنفر را دوست داشت دلداده اش را و با او چنین گفته بود « اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس **** گاه تو خواهم شد » *** و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد و دختر آسمان را دید و زمین را رودخانه ها و درختها را آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست *** دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد : « بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام » *** دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت : « این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ » دلداده اش هم نابینا بود و دختر قاطعانه جواب داد: قادر به همسری با او نیست *** دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند و در حالی که از او دور می شد گفت « پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »‏ ‏

    آرزوی دو همسر 60 ساله




    یک زوج انگلیسی در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن. ناگهان یک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و درتمام این مدت به هم وفادارموندین ، هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین. خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من می خوام به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم. پری چوب جادووییش رو تکون داد و ...اجی مجی لا ترجی دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک QM2در دستش ظاهر شد. حالا نوبت آقا بود، چند لحظه با خودش فکر کرد و گفت: باید یه جوری از شر زن پیرم خلاص بشم باید یه دختر خوشگل‎ ‎گیرم بیاد و بعد با کمال پر رویی گفت : خب، این خیلی رمانتیکه‎ ‎ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می افته ، بنابر این، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزویمن اینه که همسری 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم. خانم و پری واقعا نا امید شده بودن ولی آرزو، آرزوه دیگه پری چوب جادوییش و چرخوند و......... اجی مجی لا ترجی و آقا 92 ساله شد!خانمش تا چشمش به صورت پراز چروک و دستان لرزان همسر پیرش افتاد از جاش بلافاصله بلند شد و گفت تو دیگه همسر من نیستی پیرمرد !! مرد با چشمانی گریان بدنبال همسرش با پشتی خمیده می دوید و می گفت : من عاشقتم !!! حتما پیرمرد این جمله حکیم ارد بزرگ رو نشنیده بود که : مردی که همسرش را به درشتی بیرون می کند ، به اشک به دنبالش خواهد دوید .

    "لیوان آب و مشکلات


    استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آنرا بالا نگاه داشت که همه ببینند.بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم. استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد. شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می افتد؟ یکى از شاگردانگفت: دست تان کم کم درد می گیرد. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟ شاگرد دیگرى جسارتاً گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیادر این مدت وزن لیوان تغییر کردهاست؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات می شود؟ من چه باید بکنم؟شاگردان گیج شدند: یکى از آنهاگفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقاً . مشکلات زندگى هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانی ترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهیدبود. فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید، هر روز صبح سرحال و قوى بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که برایتان پیش می آید، برآیید! دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار. زندگى همین است!(رمشک در دنیای مجازی)

    .: ادامه مطلب :.
  • نوشته : نظام اربابی پور
  • تاریخ: چهار شنبه 4 بهمن 1387برچسب:داستان,داستان عاشقانه,داستان عشق,داستان عشقی,داستان عشقولانه,رمشک,رمشک در دنیای مجازی,

  • lovenar

    نظام اربابی پور

    lovenar

    http://lovenar.loxblog.com

    رمشک

    داستان غمگین عشق

    رمشک

    با سلام خدمت شما دوست عزیز نظامم اهل دهستان رمشک از توابع شهرستان قلعه گنج استان کرمان رشته درسیم هستش علوم انسانی حتما به وب شما هم سرمیزنم وخوشحال میشم اگه توی نظرسنجی شرکت کنید و یا عضوخبرنامه بشید متشکرم. ‏ با عرض سلام و خوش امد گویی خدمت شما بازدید کننده گرامی در این وب سعی در معرفی دهستان رمشک در دنیایی مجازی داریم که البته مطالب دیگری هم قرار خواهد گرفت در حدتوان

    رمشک