رمشک
،وب سایت خبری، رمشک،دهستان رمشک
 
الاچیق های سنتی رمشک،ساخت ساز الاچیق، رمشک آپلود عکس آيا از زندگي يكنواخت در خانه هاي تكراري و آپارتمان نشيني خسته شده ايد؟ o550914_.jpg آيه به فكر تغيير و تحول در محل زندگي خود هستيد؟ آيا به فكر جذب گردشگر و مشتري هستيد؟ ما به شما آلاچيق سنتي اربابی را پيشنهاد ميكنيم با بيش از⑩ سال فعاليت در زمينه ي آلاچيق سازي با كادري متخصص و با مهارت بالا ساخت آلاچيق در اكثر شهرهاي بزرگ ايران از جمله °مشهد ° اصفهان ° شيراز *بوشهر ° كرمان °و غیره ° بندرعباس و شهرهاي شمالي كشور ساخت و تحويل آلاچيق در كمترين زمان و نازلترين قيمت ساخته شده از شاخ و برگ نخل و درختچه ي داز ساخت آلاچيق در طرح ها و اندازه هاي مختلف مقاوم در برابر: زلزله-طوفان-برف و باران مناسب براي : باغ -ويلا-حياط منزل-رستورانهاي سنتي كافي شاپهاي ساحلي و فضاي باز-پشت بام وغيره ارتباط با پیمانکار 989179458322+ ‏ ‏ عکسهای،الاچیق،سنتی،رمشکی, توپ،کپر،لهر, ارتباط با پیمانکار(استاکار) ارتبـاط : تلـفن هــمراه ‏ ‏ 09179458322 >===> تلفن : همراه,,# 09136137907 ایدی تلگرام جهت دریافت عکس ,تصاویر, الاچیق ها به ایدی ذکر شده در تلگرام, مراجعه, فرمايد, allachigheTaks@ کانال تلگرام سـاخـت سـازــ الاچـیق ــ سنتی ــ کپـــر ساخت ساز الاچیق ✓سنتی✓ https://telegram.me/allachigheTaks سـاخـت سـازــ الاچـیق ــ سنتی #ساخت ساز الاچیق،توپ،کپر،لهر،رمشکی،رمشک، '"'"'''''''›'''''''''›""""""»"""""""""""""»"""""""""""""»""""""""» برای توضيحات, اطلاعات, بيشتر, و نمونه کار, الاچیق های, سنتی, رمشکی, روی خرید پستی کلیک نماید.شما به صفحه راهنما هدایت میشین. 1700000 تومان


داستان اموزنده

*داستان زیبا و آموزنده

 

یک مرد روزی از کار به خانه برگشت و از خانم اش پرسید

 

*نماز عصر را خواندی*

 

خانم گفت: نخیر، شوهر اش پرسید: *چرا؟* خانم گفت: خیلی خسته ام تازه از کار برگشتم و کمی استراحت کردم. *شوهر گفت:* درست است برو نماز عصر و شام ات را بخوان قبل از اینکه خفتن شود! فردای آن روز شوهر به قصد یک سفر بازرگانی شهر را ترک کرد، *خوب خانم چند ساعت پس از پرواز به شوهر اش تماس گرفت تا احوال اش را جویا شود اما شوهر به تماس اش پاسخ نداد،* چندین بار پی در پی زنگ زد اما هیچکس گوشی را نبرداشت، خانم آهسته آهسته نگران شد و هر باری که زنگ میزد پاسخ دریافت نمیکرد نگرانی اش افزون تر میشد، اندیشه ها و خیالات طولانی در ذهن اش بود که نکند اتفاقی به او افتاده باشد، چون شوهر اش به هر سفر که میرفت همزمان با فرود آمدن اش به مقصد تماس میکرفت اما حالا چرا نه؟ *خیلی ترسیده بود گوشی را برداشت و تماس گرفت به امید اینکه صدای شوهر اش را بشنود، اما این بار پاسخ دریافت کرد و شوهر اش گوشی را برداشت.*

 

همسر اش با صدای لرزان پرسید: آیا رسیدی؟ شوهر اش

 

جواب داد:

 

بلی الحمدلله به سلامت رسیدم. *خانم پرسید:* چی وقت رسیدی؟ *شوهر گفت:* چهار ساعت قبل، همسر اش با عصابنیت گفت: چهار ساعت قبل رسیدی و به من یک زنگ هم نزدی؟ *شوهر با خون سردی گفت:* خیلی خسته بودم و کمی استراحت کردم، *خانم گفت:* مگر میمردی که چند دقیقه را صرف میکردی و برایم احوال میدادی؟ مگر من برایت مهم نیستم؟ *شوهر گفت:* چرا نه عزیزم تو برایم مهم هستی. *همسر اش گفت:* مگر صدای زنگ را نمیشندی؟ *شوهر گفت:* میشنیدم. *خانم گفت:* پس چرا پاسخ نمیدادی؟ *شوهر گفت:*

 

*دیروز* تو هم به زنگ پروردگار پاسخ ندادی، به یاد داری؟ که *تماس پروردگار(اذان) را بی پاسخ گذاشتی؟* چشمان همسر اش را اشک حلقه زد و پس از کمی سکوت *گفت:* بلی یادم است، نکته ای را اشاره کردی

 

معذرت میخواهم عزیزم! *شوهر گفت:* نه عزیزم از من معذرت طلبی نکن، برو از پروردگار طلب آمرزش کن، من دیگر چیزی از این دنیا نمیخواهم، فقط میخواهم که در یکی از کاخ های بهشت در کنار هم زنده گی حقیقی خویش را آغاز کنیم، آنجا بی تو چی کنم؟ پس از آن روز همسر اش هیچ نماز را بی وقت نمیخواند و هیچ یک نماز را ترک نمیگفت.

 

امید داستان مورد پسند شما قرار گرفته باشد

  • نوشته : نظام اربابی پور
  • تاریخ: شنبه 29 خرداد 1395برچسب:داستان,داستان اموزنده,,
  • داستان پنداموز

    ﻣﺤﺎﮐﻤﻪ ﺩﺯﺩ ﻧﺎﻥ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺷﻬﺮﻫﺎﯼ ﮐﺎﻧﺎﺩﺍ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﺩﮔﺎﻩ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺩﺯﺩﯾﺪﻥ ﻧﺎﻥ . ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺶ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﮐﺮﺩ : ‏« ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺑﻮﺩ ﺑﻤﯿﺮﻡ « ﻗﺎﺿﯽ ﮔﻔﺖ : ‏« ﺗﻮ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽﺩﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺯﺩ ﻫﺴﺘﯽ ﻭ ﻣﻦ ﺩﻩ ﺩﻻﺭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺟﺮﯾﻤﻪ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﯽﺩﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﯼ، ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺗﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻣﯽﮐﻨﻢ . ‏» ﺩﺭ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﻤﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﻗﺎﺿﯽ ﺩﻩ ﺩﻻﺭ ﺍﺯ ﺟﯿﺐ ﺧﻮﺩ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩ ﺑﺎﺑﺖ ﺣﮑﻢ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﺷﻮﺩ . ﺳﭙﺲ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ‏ « ﻫﻤﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻩ ﺩﻻﺭ ﺟﺮﯾﻤﻪ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻨﯿﺪ ﭼﻮﻥ ﺩﺭ ﺷﻬﺮﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﻓﻘﯿﺮﯼ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﯾﮏ ﻧﺎﻥ ﺩﺯﺩﯼ ﮐﻨﺪ . ‏» ﺩﺭ ﺍﻭﻥ ﺟﻠﺴﻪ ﺩﺍﺩﮔﺎﻩ ﺣﺪﻭﺩ ﭘﺎﻧﺼﺪ ﺩﻻﺭ ﺟﻤﻊ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻗﺎﺿﯽ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺨﺸﯿﺪ ﺭﻭﺯﻩ، ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺖ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻓﻘﺮﺍﺳﺖ ﻧﻪ ﺑﺴﺘﻦ ﺩﻫﺎﻥ

  • نوشته : نظام اربابی پور
  • تاریخ: شنبه 16 آبان 1394برچسب:داستان,پندانوزداستان,داستانهای پنداموز,
  • داستان ناموس

    پسر ﺟﻮﺍﻧﻰ ﻓﺎﺳﺪﺍﻻﺧﻼﻗﻰ ﮐﻪ ﺍﺯﻗﺒﻞ ﺑﺎﺩﺧﺘﺮﻯ ﺟﻮﺍﻥ ﺁﺷﻨﺎﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺎﻡ ﺑﻪ ﮔﺎﻡ ﺑﻔﺮﻳﺒﺪ ﻭ ﻭﺍﻧﻤﻮﺩ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﺍﻭ ﺁﺏ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻗﻠﺒﺶ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﻭ ﺗﺎﺏ ﻭ ﺗﺤﻤﻞ ﻧﺪﺍﺭﺩ .... ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﺭﺍﻡ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍبه چنگ آورد. ﺩﺧﺘﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺩﻋﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺭﻭﺯ ﺷﻨﺒﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﻯ ﺁﻳﻨﺪﻩ ﺭﺃﺱ ﺳﺎﻋﺖ ﭘﻨﺞ ﺩﺭ ﻣﮑﺎﻧﻰ ﺑﺴﺘﻪ ﻭ ﻓﻀﺎﻳﻰ ﺭﻭﻣﺎﻧﺘﻴﮏ ﺑﺎ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﮕﻮﻳﻰ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ . ﺩﺧﺘﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﻧﻴﺰ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻭﺯ ﻣﻮﻋﻮﺩ ﻓﺮﺍ ﺭﺳﻴﺪ . ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺩﻳﮕﺮ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﻧﻴﺰ ﺗﻤﺎﺱ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻗﺼﻪ ﺍﻯ ﺍﻳﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎ ﺧﺒﺮ ﮐﺮﺩ . ﺩﻗﺎﻳﻘﻰ ﺑﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﭘﻨﺞ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺯﻭﺩ ﺑﻴﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﮐﻪ ﺣﺎﻝ ﭘﺪﺭﺕ ﺧﻮﺏ ﻧﻴﺴﺖ . ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺟﺪﺍ ﺷﻮﺩ؛ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﮔﻔﺖ : ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺁﻣﺪ، ﺷﻤﺎ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻴﺪ، ﻣﻦ ﻣﻰ ﺭﻭﻡ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺮﻯ ﻣﻴﺰﻧﻢ ... ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺷﺪ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺁﻣﺪﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩ . ﺳﺎﻋﺖ ﭘﻨﺞ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﻴﺰ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ . ﺍﻳﻦ ﮔﺮﮒ ﻫﺎﻯ ﺑﻰ ﻭﺟﺪﺍﻥ ﻫﻤﮕﻰ ﺑﺮ ﺍﻭ ﺗﺎﺧﺘﻪ ﺑﻪ ﺗﺠﺎﻭﺯﺵ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻨﺪ . ﺁﻧﮕﻬﻰ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﺖ ﺑﻴﻬﻮﺷﻰ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻧﺪ ... ﺩﺭ ﻫﻤﻴﻦ ﺣﻴﻦ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺑﻮﻗﻮﻉ ﻣﻰ ﭘﻴﻮﺳﺖ، ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﻴﺶ ﭘﺪﺭ ﺭﺳﻴﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺣﺎﻟﺶ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ ﺣﺎﺻﻞ ﮐﻨﺪ؛ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﻪ ﺳﻮﻳﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﭼﺮﺍ ﺧﻮﺍﻫﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻧﻴﺎﻭﺭﺩﻯ؟ ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ؟ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﻦ ﺑﻴﺎﻳﺪ؟ ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ : ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺕ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﺗﺎ ﺗﺮﺍ ﺑﻴﺎﻭﺭﺩ؛ ﺗﻮ ﮐﻪ تلفنﻫﺎﻯ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﻤﻰ ﺩﺍﺩﻯ ... ﺟﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻯ ﭘﺪﺭﻯ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺩﻭﺍﻥ ﺩﻭﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻯ ﺧﻮﻳﺶ ﺭﺳﺎﻧﺪ ... ﻧﺎ ﮔﻬﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ﺭﺍ ﺩﻳﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﻣﻮﺭﺩ ﺗﺠﺎﻭﺯ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ . ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺣﻴﻠﻪ ﮔﺮ، ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﺮﺗﻴﺐ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﺍﻱ ﺍﻳﻦ ﮐﺎﺭ ﻭ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻗﺮﺑﺎﻧﻰ ﻫﻢ ﻧﺰﺩﻳﮑﺘﺮﻳﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ،،، ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ﺑﻮﺩ . ﻧﺘﻴﺠﻪ : ﺍﻳﻦ ﻗﻮﻝ ﺭﺳﻮل اﻟﻠﻪ ﺻﻠﻲ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭﺳﻠﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﺪ : ﺍﻯ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺁﺩﻡ ! ﻫﺮ ﭼﻪ ﺧﻮﺍﻫﻰ ﮐﻦ؛ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﮑﻨﻰ، ﻫﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﻰ ﺩﻳﺪ . ﺩﻳﺮ ﻳﺎ ﺯﻭﺩ ﺭﺥ ﺍﻳﻦ ﻣﻈﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺳﻮﻯ ﺧﻮﺩﺕ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ، ﭘﺲ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﮐﺮﺩﺍﺭﻫﺎﻳﺖ ﺍﺯ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﺘﺮﺱ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﻳﺖ ﺑﻪ ﺳﻮﻯ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺯ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﮔﺸﺖ..

  • نوشته : نظام اربابی پور
  • تاریخ: پنج شنبه 23 مهر 1394برچسب:داستان,داستان ناموس,شرف,غیرت,وجدان,خواهر,مادر,,
  • پند اموز مطلب

    خواهر مسلمان افسوس افسوس که امروز پای خواهران ما به اینترنت وفضای مجازی باز شده.. امروز خواهران مسلمان ما درگروه هایی عضو میشند که مدیرگروه آن پسران هوس بازهستند... درآن گروه به طور بی شرمانه ودروغ از اونهاخواستگاری میشه.. و خواهران ساده ماهم خام دروغ هاوحرف های پوچ آن ها میشوند وبعداز کمی اشوه درخواست عکس از آنهامیشه واینجاست که نام مسلمان لکه دارمیشه باپخش شدن عکس خواهرانمان درفضای مجازی آبروی یک خانواده مسلمان ازبین می رود خواهرم اولا پابه دنیای مجازی نزار دوما پابه دنیای مجازی نزار سوم اگرهم گذاشتی مواظب حیا وپاکدامنی خود وآبروی نام مسلمان باش خواهرم توصیه برادرانه مارابپذیر پابه گروهی میزاری ومیبینی کوچک ترین متن عکس ویافیلم مبتذل درآن گروه منتشر میشه گروه راترک کن و مدیرش را مسدود کن اگه باز هم مزاحم شما شد بهتر این جریان را با خانواده خود در میان بزارید خواهرم گول حرف های احساسی وعاشقانه‌ی پسران مکاروحیله گر رانخور به هیچ عنوان عکس خودرا دراختیار این افرادملعون نزار هیچ چیز ارزش حیاوپاکدامنی تورا ندارد خواهران بزرگوارم بیایید آنگونه زندگی کنید که شایسته ی یک دختر مسلمان هست

  • نوشته : نظام اربابی پور
  • تاریخ: چهار شنبه 3 تير 1394برچسب:مطلب,پنداموز,مطلب,مطالب پند اموز,داستان,داستان پند اموز,,
  • وات ساپ،گروه پاتوق سرا وات ساپ، رمشک،


    دختر دانشجویی در رشته ی روانشناسی مشغول تحصیل بود، سه خواهر داشت که یکی از آن ها در دوره ی دبیرستان تحصیل می کرد و دو خواهر دیگر دوران راهنمایی را پشت سر می گذاشتند، پدرشان بقالی کوچکی داشت که از عرق جبینش چندرغازی کسب می کرد تا هزینه ی تحصیل دخترانش را بپردازد.

    از میان دخترانش، دختر دانشجویش یک دختر استثنایی بود، بسیار باهوش و زرنگ و نیز خوش مشرب و خوش اخلاق، بگونه ای که هم کلاسی هایش برای دوستی با او با هم رقابت می کردند.

    ‏ خودش داستان زندگی اش را چنین تعریف می کند

    روزی از روزها که پس از پایان درس از دانشگاه خارج می شدم ناگهان جوانی زیبا رو با قامتی رعنا و لباسی برازنده روبرویم سبز شد، چنان به من خیره شده بود که گویا سالهاست مرا می شناسد! با بی توجهی به راهم ادامه دادم اما رهایم نمی کرد و قدم زنان پشت سرم حرکت می کرد، با صدایی آرام و کودکانه
     
    گفت

     
      
    به خدا دوستت دارم، عاشقتم، مدتهاست به تو می اندیشم، می خواهم با تو ازدواج کنم! شیفته ی اخلاقت شده ام!

    به سرعتم افزودم، قدمهایم می لرزید و عرق از پیشانی ام سرازیر شده بود. تاکنون با چنین صحنه ای مواجه نشده بودم، هراسان به خانه رسیدم و آن شب تا صبح صحنه ای که اتفاق افتاده بود را مرور می کردم.

    روز بعد هنگام خروج از دانشگاه دوباره او را دیدم
     

    درحالی که لبخندی زیبا بر لبانش نقش بسته بود در مقابلم ایستاد و سخنان عاشقانه ی دیروزش را تکرار کرد.

    دوباره با بی توجهی راه خانه را در پیش گرفتم اما رهایم نمی کرد، نهایتا نامه ای بسویم انداخت و راه بازگشت را در پیش گرفت

    متردد بودم نامه را بردارم یا نه؟
     
      
    دستانم می لرزید، دلهره داشتم، پس از چند دقیقه کشمکش با درونم بالاخره نامه را برداشتم، نامه ای مملو از جملات عاشقانه و همچنین حاوی معذرت خواهی بابت اعمال نسنجیده اش.

    نامه را پاره کرده و در سطل آشغال انداختم.

    دیری نگذشت که صدای زنگ تلفن را شنیدم، گوشی را برداشتم، خودش بود، می خواست بداند نامه اش را خوانده ام یا نه،

    گفتم
     
      
    اگر می خواهی پا از گلیمت فراتر بگذاری خانواده ام را خبر می کنم، و تلفن را قطع کردم.

    ساعتی نگذشته بود که بار دیگر تماس گرفت.

    قسم می خورد که هدفش پاک است و قصد ازدواج دارد،
     
      
    می گفت

    بازمانده ی یک خانواده ی ثروتمند است و شاهزاده ی رؤیاهایم خواهد شد و برایم قصری بلورین خواهد ساخت.

    قلبم نرم شد و باب سخن با او را آغاز کردم، از سخن گفتن با او خسته نمی شدم، همواره به تلفنم نگاه می کردم به امید اینکه صدای زنگش آرامم کند.
     
     
    پس از پایان وقت دانشگاه لحظه های طولانی منتظرش می ماندم بلکه ببینمش. روزی از روزها که از دانشگاه خارج شدم ناگهان جلو دانشگاه دیدمش، از خوشحالی می خواستم پرواز کنم، سوار ماشینش شده تا خیابان های شهر را دور بزنیم، چنان عاشق و شیفته اش بودم که هیچ اراده ای از خود نداشتم، تمام حرف هایش را باور داشتم به ویژه وقتی

    می گفت

    تو پری قصه هایم هستی، و بی تو نمی توانم زندگی کنم. چنان احساس خوشبختی می کردم گویی که خوشبخت تر از من در دنیا کسی نیست.
     
      
    روزی از روزها که تاریکترین روز زندگی ام بود با آینده ام بازی کرد و رسوای کوی و برزنم کرد

    طبق معمول سوار ماشینش شدم تا خیابان ها را دور بزنیم اما مرا به خانه ای برد که کسی در آن زندگی نمی کرد. با هم خلوت کردیم و گفتیم و شنیدیم و خندیدم،

    در آن هنگام حدیث رسول الله صلی الله علیه و سلم را فراموش کردیم که فرمودند:

    »هیچ زن و مرد نامحرمی باهم خلوت نمی کنند مگر اینکه شیطان سومین آنهاست«.
     
      
    ولی شیطان مرا اسیر خود کرده و با عشق این جوان فریفته بود.
     
    تا به خود آمدم دیدم قربانی هوسرانی اش شده ام و گوهر پاکدامنی ام را از دست داده ام!!
     
    دیوانه وار فریاد زدم

    با من چه کردی!؟
     
      
    - نترس من باهات ازدواج می کنم.

    - چطور!!

    درحالیکه با من عقد نکرده ای؟

    - بزودی مراسم عقد را برگزار می کنیم.

    دیوانه وار روانه ی خانه شدم
     

    پاهایم بزور مرا تحمل می کرد، آتشی در درونم شعله می زد و دنیا در مقابل چشمانم تار شده بود، بشدت می گریستم، چنان روحیه ام را باخته بودم که بناچار پس از مدتی دانشگاه را رها کردم.

    هیچ یک از اعضای خانواده نمی دانستند که قصه چیست.

    روزها یکی پس از دیگری می گذشت تا اینکه روزی تلفنم زنگ خورد. خودش بود!!

    گوشی را برداشتم، می گفت
     
     
    باید ببینمت.

    خوشحال شدم، تصور کردم می خواهد مقدمات خواستگاری را فراهم کند.

    به ملاقاتش رفتم، در اولین لحظه که با چهره ی عبوسش مواجه شدم بلافاصله
     
     
    گفت

    به ازدواج فکر نکن!!

    می خواهم بدون هیچ قیدی با من زندگی کنی، همانگونه که من می خواهم!!

    ناخود آگاه سیلی محکمی به گونه اش نواخته و
     
    گفتم


    ای پست فطرت فکر می کردم می خواهی اشتباهت را جبران کنی اما می بینم خیلی رذل هستی!

    گریان از ماشینش پیاده شدم.

    گفت

    یک لحظه صبر کن..

    ناگهان متوجه شدم یک نوار ویدئو را در دست دارد.

    با لحنی موذیانه فریاد زد

    با این نوار نابودت می کنم!

    گفتم: چیست؟

    گفت: بیا با هم برویم خودت ببین.
     
    رفتم و فیلم را تماشا کردم!!
    دنیا برسرم فرود آمد، تمام آنچه بین ما گذشته بود را فیلمبرداری کرده بود!

    فریاد زدم: ای پست فطرت!

    گفت: دوربین مخفی همه چیز را ضبط کرده، بهتر است تسلیم شوی وگرنه نابودت می کنم، بشدت گریه کردم و چون آبروی خانواده ام در میان بود بناچار تسلیم شدم.



    تا بخود آمدم اسیر دستانش شده بودم و مرا از مردی به مرد دیگر پاس می داد و در مقابل آن پول هنگفتی دریافت می کرد و چنین بود که زندگیم به هرزگی کشیده شد در حالی که خانواده ام از همه جا بی خبر بودند.

    دیری نگذشت که فیلم پخش شد و بدست پسر عمویم افتاد، و خبرش چون بمبی در شهرمان صدا کرد، و قصه ی رسوایی ام سراسر شهر پیچید.


    برای حفاظت از جانم از خانه گریخته و از دیده ها مخفی شدم. پس از مدتی فهمیدم که خانواده ام به شهر دیگر کوچ کرده اند تا بلکه این لکه ی ننگ را از پیشانی خود پاک کنند.


    قصه ی ما نقل مجالس شده بود و فیلم رسوایی ام میان جوانان دست بدست می شد.


    آن جوان ناپاک مرا چون عروسکی بازی می داد.


    تا اینکه…. تصمیم گرفتم انتقام بگیرم.


    روزی از روزها که مست و بیخود بود از فرصت استفاده کردم و چاقو را در قلبش فرو بردم و به زندگی ابلیسی اش پایان دادم.





    اکنون پشت میله های زندان خواری و ذلت را تحمل می کنم و به گذشته ی خود می اندیشم که چگونه نابودش کردم



    به آن قصری که با شیشه ساختم غافل از اینکه با خرده سنگی شکسته خواهد شد.

    هر وقت بیاد آن فیلم می افتم احساس می کنم دوربین ها مرا زیر نظر دارند، داستان زندگی خود را نوشتم تا عبرتی باشد برای همه ی دختران جوان تا اینکه فریب سخنان زیبا وپیام های عاشقانه ی جوانان شیطان صفت را نخورند.

    خواهرم!

    داستان زندگی نابود شده ام را برایت می نویسم؛ پدرم با حسرت از دنیا رفت و تا آخرین لحظه ی زندگیش

    می گفت


    نمی بخشمت.

    تهیه و تنظیم: مجموعه گرو ه های ،وات ساپ،پاتوق سرا
        تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد
            و همچنین گروه پاتوق سرا دوستان،رمشک،جمع ،رمشکی،برای دوستانم هم راه اندازی شد ‏ ‏

    بهترین مطالب شعر

    :

    ‏ ‏ باز باران با ترانه،‎ ‎
    میخورد بر بام خانه،خانه ام کو؟
    خانه ات کو؟
    آن دل دیوانه ات کو؟
    روزهای کودکی کو؟
    فصل خوب سادگی کو؟
    یادت آید روز باران گردش یک روز دیرین..
    پس چه شد دیگر کجا رفت؟
    خاطرات خوب وشیرین...
    درپس آن کوی بن بست دردل تو آرزو هست؟
    کودک خوشحال دیروز غرق درغم های امروز یاد باران رفته از یاد آرزوها رفته بر باد...
    باز باران،باز باران میخورد بر بام خانه بی بهانه، بی ترانه شایدم گم کرده خانه!

    ‏ ‏
    ‏ ‏ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻣﺶ ﺗﻮ ﮐﻮﭼﻪ ﺑﻮﺩ , ﯾﻪ ﻟﺒﺎﺱ ﮔﻞ ﮔﻠﯽ ﺗﻨﺶ ﺑﻮد ,
    ﺑﺎﻣﻮﻫﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﺧﺮﻣﺎﯾﯽ ,
    ﺍﻭﻣﺪ ﻃﺮﻓﻢ ﻭ ﮔﻔﺖ :
    ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ؟ !
    ﻣﯿﺎﯼ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﯽ ؟ !
    ﺑﯿﺎ ﺩﯾﮕﻪ ...
    ﺍﺯ ﭼﺸﻤﺎﯼ ﻧﺎﺯﺵ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻣﯿﺒﺎﺭﯾﺪ ,
    ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺩﻟﻢ ﻟﺮﺯﯾﺪ ,
    ﻫﻤﻮﻥ ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺍﻭﻝ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﺷﺪﻡ ...
    3ﺳﺎﻝ ﺍﺯﺵ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺑﻮﺩﻡ ...
    ﻗﺒﻮﻝ ﮐﺮﺩﻣﻮ ﮐﻠﯽ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩﯾﻢ !
    ﺍﺧﺮﺵ ﮔﻘﺖ ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ...
    ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﮔﺬﺷﺖ ...
    ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﯿﺒﺮﺩﻣﺶ
    , ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﺩﯾﺪﻧﺶ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﺸﺪم ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ :
    ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ !
    ﺩﺍﻏﻮﻥ ﻣﯿﺸﺪﻡ ﮐﻪ ﻋﺸﻘﻢ ﻣﻨﻮ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰﻧﻪ ...
    ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﮔﺬﺷﺖ ...
    ﺷﺐ ﻋﺮﻭﺳﯿﺶ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍﻫﯿﺶ ﮐﺮﺩﻡ , ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻋﺮﻭﺳﺶ ﺷﺪ !
    ﻣﻦ ﺭﺍﻧﻨﺪﺷﻮﻥ ﺷﺪﻡ , ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺷﮑﺎﺷﻮ ﭘﺎﮎ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ...
    ﺑﺎﭼﺸﺎﯼ ﮔﺮﯾﻮﻥ ﺑﺎﺯﻡ ﮔﻔﺖ :
    ﺗﻮ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ...
    ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﮔﺬﺷﺖ ...
    ﺳﺎﻟﻬﺎ ﮔﺬﺷﺖ ...
    ﮐﻪ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺭﻓﺖ ...
    ﺑﺎﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﺯﯾﺮ ﺗﺎﺑﻮﺗﺸﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ ...
    ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺍﮔﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺎﺯﻡ ﻣﯿﮕﻔﺖ :
    ﺗﻮﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ! ﺭﻓﺖ ...
    ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺣﺘﯽ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻢ ﺍﺧﻪ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﺍﺧﻪ ﻻﻣﺼﺐ !
    ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ !
    ﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ ﻭﺍﺳﺖ !
    ﭼﺸﺎﺕ ﻫﻤﻪ ﺩﻧﯿﺎﻣﻪ ...
    ﯾﻪ ﺷﺐ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺩﻓﺘﺮ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺸﻮ ﺍﻭﺭﺩ و ﭼﺸﺎﺵ ﭘﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ ...
    ﺩﻓﺘﺮﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ...
    ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﻧﺪﻣﺶ ﻣﺮﺩﻡ !
    ﻧﺎﺑﻮﺩ ﺷﺪﻡ ! ﻧﺎﺑﻮﺩ ...
    ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ :
    ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ! ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ , ﻋﺎﺷﻘﺖ ﺑﻮﺩﻡ , ﺍﻣﺎ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺑﻬﺖ ﺑﮕﻢ!
    ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ...
    ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯﺗﻮ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﻮ ﺑﺨﻮﻧﯽ! ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ﺑﻬﻢ ﻓﺶ ﻧﺪﯾﺎ ! دﺍﺩﺍﺷﯽ ﺑﺒﺨﺶ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻘﺘﻢ ...
    ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﻭﻡ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﯼ ...
    ﺩﺍﺩﺍﺷﯽ ..
    ی داستان واقعی. . .
     


    ‏ ‏ دیشب با دوستم رفته بودم رستوان، روبروی تخت ما یه دختر و پسر نشسته بودن که پسره پشتش به تخت ما بود، معلوم بود باهم دوست هستن، اتفاقی چشمم به چشمه دختره افتاد، قشنگ معلوم بود پسره عاشقه دخترست، دختره شروع کرد به آمار دادن!
    سرمو انداختم پایین، دفعه بعدی تحریک شدم با نگاه بازی کردیم خلاصه یه کاغذ برداشتمو به دختره علامت دادم، با نگاهش قبول کرد، بلند شدن، پسره جلو رفت که حساب کنه دختره به تخت ما رسید دستشو دراز کرد کاغذ رو گرفت براش نوشته بودم…


    ‏ ‏ "خیـلی پستی"

    ‏ ‏ نظر یاده تون نره

  • نوشته : نظام اربابی پور
  • تاریخ: چهار شنبه 15 آبان 1392برچسب:مطالب,مطالب عمومی,درس,درس عبرت,شعر,داستان,داستان عبرت آمیز,,
  • رومان داستان

     


     

    آرامش ‏


    پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ. پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.
    اولی ، تصویر دریاچه ی آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید، و اگر دقیق نگاه می کردند، در گوشه ی چپ دریاچه، خانه ی کوچکی قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر می خواست، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است. تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد.
    اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بود.
    این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هماهنگی نداشت.
    اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد، در بریدگی صخره ای شوم، جوجه پرنده ای را می دید.
    آنجا، در میان غرش وحشیانه ی طوفان ، جوجه گنجشکی ، آرام نشسته بود.
    پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ی جایزه ی بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است.
    بعد توضیح داد :
    آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت ، آرامش در قلب ما حفظ شود.این تنها معنای حقیقی آرامش است …

     

    خدا همیشه هست :

    ‏ ‏
    مردي براي اصلاح سر و صورتش به آرايشگاه رفت در بين کار گفت و گوي جالبي بين آنها در گرفت.
    آنها در مورد مطالب مختلفي صحبت کردندوقتي به موضوع خدا رسيد
    آرايشگر گفت:
    من باور نمي کنم که خدا وجود دارد. مشتري پرسيد:
    چرا باور نمي کني؟ آرايشگر جواب داد:
    کافيست به خيابان بروي تا ببيني چرا خدا وجود ندارد؟
    شما به من بگو اگر خدا وجود داشت اين همه مريض مي شدند؟
    بچه هاي بي سرپرست پيدا ميشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجي وجود داشت؟
    نمي توانم خداي مهرباني را تصور کنم که اجازه دهد اين همه درد و رنج و جود داشته باشد.
    مشتري لحظه اي فکر کرد اما جوابي نداد چون نمي خواست جر و بحث کند.
    آرايشگر کارش را تمام کرد و مشتري از مغازه بيرون رفت به محض اينکه از مغازه بيرون آمد مردي را ديد با موهاي بلند و کثيف و به هم تابيده و ريش اصلاح نکرده ظاهرش کثيف و به هم ريخته بود.
    مشتري برگشت و دوباره وارد آرايشگاه شد و به آرايشگر گفت:ميدوني چيه! به نظر من آرايشگرها هم وجود ندارند.
    آرايشگر گفت:
    چرا چنين حرفي ميزني؟ من اينجا هستم. من آرايشگرم.همين الان موهاي تو را کوتاه کردم. مشتري با اعتراض گفت:
    نه آرايشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هيچکس مثل مردي که بيرون است با موهاي بلند و کثيفو ريش اصلاح نکرده پيدا نمي شد.
    آرايشگر گفت:
    نه بابا! آرايشگرها وجود دارند موضوع اين است که مردم به ما مراجعه نميکنند. مشتري تاکيد کرد:
    دقيقا نکته همين است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نميکنند و دنبالش نمي گردند. براي همين است که اين همه درد و رنج در دنيا وجود دارد.!

     

    داستان بسيار آموزنده " چرخه زندگي "
    پيرمردي ضعيف و رنجور تصميم گرفت با پسر و عروس و نوه ي چهارساله اش زندگي کند.دستان پيرمرد ميلرزيد،چشمانش تار شده بودو گام هايش مردد و لرزان بود.
    اعضاي خانواده هر شب براي خوردن شام دور هم جمع ميشدند،اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقريبا برايش مشکل مي ساخت. نخود فرنگي ها از توي قاشقش قل مي خوردند و روي زمين مي ريختند، يا وقتي ليوان را مي گرفت غالبا شير از داخل آن به روي روميزي مي ريخت.پسر و عروسش از آن همه ريخت و پاش کلافه شدند. پسر گفت: ” بايد فکري براي پدربزرگ کرد.به قدر کافي ريختن شير و غذا خوردن پر سر و صدا و ريختن غذا بر روي زمين را تحمل کرده ام.
    ” پس زن و شوهر براي پيرمرد، در گوشه اي از اتاق ميز کوچکي قرار دادند.در آنجا پيرمرد به تنهايي غذايش را ميخورد،در حالي که ساير اعضاي خانواده سر ميز از غذايشان لذت ميبردند و از آنجا که پيرمرد يکي دو ظرف راشکسته بود حالا در کاسه اي چوبي به او غذا ميدادند
    . گهگاه آنها چشمشان به پيرمرد مي افتاد و آن وقت متوجه مي شدند هم چنان که در تنهايي غذايش را مي خورد چشمانش پر از اشک است.
    اما تنها چيزي که اين پسر و عروس به زبان مي آوردند تذکرهاي تند و گزنده اي بود که موقع افتادن چنگال يا ريختن غذا به او ميدادند. اما کودک چهارساله اشان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود.يک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازي با تکه هاي چوبي ديد که روي زمين ريخته بود.
    با مهرباني از او پرسيد: ” پسرم ، داري چي ميسازي ؟ ” پسرک هم با ملايمت جواب داد : ” يک کاسه چوبي کوچک ، تا وقتي بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم .” وبعد لبخندي زد و به کارش ادامه داد. اين سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاري شد.
    آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهرباني او را به سمت ميز شام برد. قدرت درک کودکان فوق العاده است .چشمان آنها پيوسته در حال مشاهده ، گوشهايشان در حال شنيدن . ذهنشان در حال پردازش پيام هاي دريافت شده است.اگر ببينند که ما صبورانه فضاي شادي را براي خانواده تدارک ميبينيم، اين نگرش را الگوي زندگي شان قرار مي دهند.

     

    زیبا و خواستگار پیر‏
    روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد. کشاورزدخترزیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند.
    وقتی پیرمرد طمع کار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر بادخترکشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم،دخترتو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
    این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت.
    دخترکه چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت.
    ولی چیزی نگفت ! سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
    تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید ؟ چه توصیه ای برای آندخترداشتید ؟ اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :
    1ـدخترجوان باید آن پیشنهاد را رد کند.
    2ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.
    3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.
    لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود.
    معضل ایندخترجوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد. به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!
    و این کاری است که آندخترزیرک انجام داد :
    دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده.
    پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود. در همین لحظه دخترک گفت :
    آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است... . و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت ودخترنیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.
    نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود
    . 1ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.
    2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.
    3ـ زندگی شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد؛


    نظر

     


    یاده تون


    نره  


    ‏ ‏  


    داستان و طنز

     تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعكس، كد موسیقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

    ثروت کوروش

     تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعكس، كد موسیقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

    زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت: چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی؟

    کورش گفت اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟

    گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت؛ سپس کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد.

    سرباز در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوششان رسانید. مردم هرچه در توان داشتند برای کورش فرستادند.

    وقتی که مال های گرد آوری شده را حساب کردند، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود!

    کورش رو به کزروس کرد و گفت: ثروت من اینجاست. اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم، همیشه باید نگران آنها بودم. زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهره اند مثل این می ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد و بخششی که پاداشش اعتماد است بزرگترین گنجهاست.

    خدا وجود دارد

    دانشجویی به استادش گفت: استاد! اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمی کنم.

    استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت: آیا مرا می بینی؟ دانشجو پاسخ داد: نه استاد! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم.

    استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت: تا وقتی به خداپشت کرده باشی هرگز او را نخواهی دید!  

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    موفقیت سقراط  

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست. سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید. هر دو حاضر شدند. سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود. وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد. مرد تلاش می کرد تا خود را رها کند اماسقراطقوی تر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شدمحکم نگاه داشت. سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان انجام داد کشیدن یک نفس عمیق بود. سقراط از او پرسید، " در آن وضعیت تنها چیزی که می خواستی چه بود؟" پسر جواب داد:"هوا" سقراط گفت:" این راز موفقیت است! اگر همانطور که هوا را می خواستی در جستجوی موفقیت هم باشی بدستش خواهی آورد" رمز دیگری وجود ندارد.

  • نوشته : نظام اربابی پور
  • تاریخ: پنج شنبه 28 شهريور 1392برچسب:داستان,داستان عبرت آمیز,داستان عاشقانه,داستان عشق,داستان زیبا,بهترین داستان ها,طنز,خنده دار,,
  • تنها عشق

    تنها عشق

    .: ادامه مطلب :.
  • نوشته : نظام اربابی پور
  • تاریخ: دو شنبه 25 شهريور 1392برچسب:عشق,تنهای عشق,مطالب عاشقانه,تنها,رمشک,رمشکی,رمشک پاتوق,رمشکی پاتوق,عشق پاتوق,داستان,داستان عاشقانه,,
  • داستان عاشقی رنج عشق

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    داستان سه پیرمرد

     تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعكس، كد موسیقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

    عشق ، ثروت و موفقیت

     

      تصاویر زیباسازی وبلاگ و سایت www.WeblogBartar.com تصاویر زیباسازی وبلاگ و سایت

     

     تصاویر زیباسازی وبلاگ و سایت www.WeblogBartar.com تصاویر زیباسازی وبلاگ و سایت

    زنی هنگام بیرون آمدن از خانه، سه پیرمرد با ریش های بلند سفید را دید که جلوی در نشسته اند. زن گفت: هر چه فکر می کنم شما را نمی شناسم؛ اما باید گرسنه باشید. لطفا" بیایید تو و چیزی بخورید. آنها پرسیدند: آیا همسرت در خانه است؟ زن گفت: نه. آنها گفتند: پس ما نمی توانیم بیاییم. غروب، وقتی مرد به خانه آمد، زنش برای او تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است. مرد گفت: برو به آنها بگو من خانه هستم و دعوتشان کن. زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. اما آنها گفتند: ما نمی توانیم باهمدیگر وارد خانه بشویم. زن پرسید: چرا؟ یکی از پیرمردها در حالی که به دوست دیگرش اشاره می کرد، گفت: اسم این ثروت است و سپس به پیرمرد دیگر رو کرد و گفت: این یکی موفقیت و اسم من همعشق. برو به همسرت بگو که فقط یکی از ما را برای حضور در خانه انتخاب کند. زن رفت و آنچه را که اتفاق افتاده بود برای همسرش تعریف کرد. شوهر خوشحال شد . گفت: چه خوب! این یک موقعیت عالیست. ثروت را دعوت می کنیم. بگذار بیاید و خانه را لبریز کند! زن که با انتخاب شوهرش مخالف بود، گفت: عزیزم! چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟ دختر خانواده که از آن سوی خانه به حرفهای آنها گوش می داد، نزدیک آمد و پیشنهاد داد: بهتر نیست عشق را دعوت کنیم تا خانه را از وجود خود پر کند؟ شوهر به همسرش گفت: بگذار به حرف دخترمان گوش کنیم پس برو بیرون و عشق را دعوت کن. زن بیرون رفت و به پیرمردها گفت: آن که نامش عشق است، بیاید و مهمان ما شود. در حالی که عشق قدم زنان به سوی خانه می رفت، دو پیرمرد دیگر هم دنبال او راه افتادند. زن با تعجب به ثروت و موفقیت گفت: من فقط عشق را دعوت کردم، شما چرا می آیید؟ این بار پیرمردها با هم پاسخ دادند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت کرده بودید، دو تای دیگر بیرون می ماندند، اما شما عشق را دعوت کردید، هر کجا او برود، ما هم با او می رویم.

    .: ادامه مطلب :.
  • نوشته : نظام اربابی پور
  • تاریخ: شنبه 23 شهريور 1392برچسب:داستان,داستان عشق,داستان عاشقانه,داستان عاشقی,داستان زیبا,داستان قشنگ,رمشک,رمشکی,,
  • داستان قدر عشق

     

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    قدر عشق  

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانشعشقو باقی احساسات . روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایق هایشان کردند. اماعشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانی که دیگر چیزس از جزیره روی آب نمانده بودعشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی یا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست. “ثروت، مرا هم با خود می بری؟ ”ثروت جواب داد: “نه نمی توانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم.” عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد. “غرور لطفاً به من کمک کن.” “نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.” پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد. “غم لطفاً مرا با خود ببر.” “آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.” شادی هم از کنارعشق گذشت اما آن چنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد. ناگهان صدایی شنید: ” بیا اینجاعشق. من تو را با خود می برم.” صدای یک بزرگتر بود.عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامی که به خشکی رسیدند ناجی به راه خود رفت. عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم ازعشق بزرگتر بود پرسید: ” چه کسی به من کمک کرد؟” دانش جواب داد: “او زمان بود.” “زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟” دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که: “چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند.”

    عابد و درخت

     

     _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_

     

    در میان بنی اسرائیل عابدی بود. به او گفتند :در فلان شهر درختی است که مردم آن شهر، آن درخت را می پرستند. عابد ناراحت شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد و راهی آن شهر شد تا آن درخت را قطع کند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت : ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش! عابد گفت : نه، بریدن درخت اولویت دارد... مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت : بگذار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و ثوابتر از کندن آن درخت است ... عابد با خود گفت : راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم ، و برگشت... بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت ، روز دوم دو دینار دید و برگرفت ، روز سوم هیچ پولی نبود! خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت ... باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟! عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم ! ابلیس گفت : به خدا هرگز نتوانی کند ! باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت : دست بدار تا برگردم . اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟ ابلیس گفت : آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی ...

    .......

     _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_  _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_

     

    رمشک

    وفادار

     

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    وفادار  

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سرو صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سراسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه.

    مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو.

     تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعكس، كد موسیقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

    مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده!همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند.  

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :

    سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم. دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم.

     تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعكس، كد موسیقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

    ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ،یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟!داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟!  

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت.

    حالا که چشمام دارند سیاهی میرند،حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند.

     تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعكس، كد موسیقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

    یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش. یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم.  

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    علی حالا بیا ببین چشمام به اندازهکافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشقتو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیارآواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات.

    دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم.

     تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعكس، كد موسیقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

    واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگقرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت.دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام .... پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه.  

     

    سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود.

     

     _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_

     

    پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده.حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند.

     

     _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_

     

    رمشک

  • نوشته : نظام اربابی پور
  • تاریخ: سه شنبه 19 شهريور 1392برچسب:داستان,داستان وفاداری,داستان عشق,عشق,داستان عشق,عاشق,داستان عاشقانه,رمشک,
  • داستان

     

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    داستان دوستان

    دو دوست با پاي پياده از جاده اي در بيابان عبور مي كردند.بين راه سر موضوعي اختلاف پيدا كردند و به مشاجره پرداختند.يكي از آنها از سر خشم،بر چهره ي ديگري سيلي زد.دوستي كه سيلي خورده بود سخت آزرده شدولي بدون آنكه چيزي بگويد روي شن هاي بيابان نوشت:امروز بهترين دوست من،بر چهره من سيلي زد

     تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعكس، كد موسیقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

    آن دو كنار يكديگر به راه افتادند تا به يك آبادي رسيدند.تصميم گرفتند قدري آنجا بمانند و كنار بركه آب استراحت كنند.ناگهان شخصي كه سيلي خورده بود لغزيد و در بركه افتاد.

     

      تصاویر زیباسازی وبلاگ و سایت www.WeblogBartar.com تصاویر زیباسازی وبلاگ و سایت

     

     تصاویر زیباسازی وبلاگ و سایت www.WeblogBartar.com تصاویر زیباسازی وبلاگ و سایت

    نزديك بود غرق شود كه دوستش بهكمكش شتافت و او را نجات داد.بعد از آنكه از غرق شدن نجات يافت،برروي صخره ای سنگي اين جملات را حك كرد امروز بهترين دوستم جان مرا نجات داد

     

    Bears and hearts 

    blue hearts

    دوستش با تعجب پرسيد:بعد از آنكه من تو را با سيلي آزردم،تو آن جمله را روي شن هاي ماسه نوشتي ولي حالا اين جملات را روي صخره حك مي كني؟

     

      تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعكس، كد موسیقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

     

     

     

    ديگري لبخند زد و گفت:وقتي كسي ما را آزار مي دهد،روي شن هاي صحرا بنويسيم تا بادهاي بخشش آن را پاك كند، ولي وقتي كسي محبتي در حق ما مي كند بايد آن را روي سنگ حك كنيم تا هيچ بادي نتواند آن را از ياد ببرد

  • نوشته : نظام اربابی پور
  • تاریخ: شنبه 9 شهريور 1392برچسب:داستان,داستان دو دوست,داستان عبرت آمیز,داستان مذهبی,,
  • داستان عشق

     

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    داستان یک عشق

    يه روز دیوونه و عاشق و دروغ تصمیم می گیرند با هم قایم موشک بازی کنند.اول نوبت دیوونه می شه که چشم بزاره.

     تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعكس، كد موسیقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

    بعد از شمارش اعداد می ره تا دنبال دوتای دیگه بگرده.اول از همه دروغ رو پیدا می کنه.  

     

    بعدش می گرده دنبال عاشق دروغ می دونست که عاشق وسط بوته ی گل رز قایم شده...اون جای عاشق رو به دیوونه گفت.

     

     _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_

     

    دیوونه هم واسه اذیت چوبی برداشت و کرد توی بوته گل رز.اون چوب رو محکم به بدن عاشق می زد .

    .......

     _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_  _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرمتحرک شباهنگ www.shabahang20.blogfa.com _*̡͌l̡*̡̡ ̴̡ı̴̴̡ ̡̡͡|̲̲̲͡͡͡ ̲▫̲͡ ̲̲̲͡͡π̲̲͡͡ ̲̲͡▫̲̲͡͡ ̲|̡̡̡ ̡ ̴̡ı̴̡̡ *̡͌l̡*̡̡_

     

    عاشق چند بار از درد صدا زد مثل این که تیغ های گل رز رفته بود تو ی بدن عاشق.عاشق بعد از چندلحظه با آخ و ناله بیرون اومد تیغ های گلرز رفته بود توی چشمهای عاشق و اون رو کور کرده بود دیوونه خیلی از کارش ناراحت شده بود و هر طور می تونست می خواست جبران کنه.

     

      تصاویر زیباسازی وبلاگ و سایت www.WeblogBartar.com تصاویر زیباسازی وبلاگ و سایت

     

     تصاویر زیباسازی وبلاگ و سایت www.WeblogBartar.com تصاویر زیباسازی وبلاگ و سایت

    واسه همین به عاشق گفت واسه جبران کارم چی کار کنم؟ عاشق هم گفت تو منو کور کردی حالا هم باید تا آخر عمر دست منو بگیری و راهنمای راه من شی...دیوونه هم قبول کرد.

     

    Bears and hearts 

    blue hearts

    از اون موقع تا حالا واسه همینه که عاشقی با دیوونگی همراهه.

     

      تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعكس، كد موسیقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

     

     

     

    ╬♥╬♥╬♥╬♥╬♥╬♥╬♥╬♥╬♥╬♥╬♥╬♥ ♥ -♥ --♥ ---♥. -----♥ -------♥ --------♥ ---------♥ -----------♥ -------------♥ ,•’``’•,•’``’•, .’•,`’•,*,•’`,•’ ....`’•,,•’` ♥ -♥ --♥ ---♥ -----♥ -------♥ --------♥ ---------♥ -----------♥ -------------♥ ,•’``’•,•’``’•, .’•,`’•,*,•’`,•’ ....`’•,,•’` ♥ -♥ --♥ ---♥ -----♥ -------♥ --------♥ ---------♥ -----------♥ -------------♥ ,•’``’•,•’``’•, .’•,`’•,*,•’`,•’ ....`’•,,•’` ♥ -♥ --♥ ---♥ -----♥ -------♥ --------♥ ---------♥ -----------♥ -------------♥ ,•’``’•,•’``’•, .’•,`’•,*,•’`,•’ ....`’•,,•’` ♥ -♥ --♥ ---♥ -----♥ -------♥ --------♥ ---------♥ -----------♥ -------------♥ ,•’``’•,•’``’•, .’•,`’•,*,•’`,•’ ....`’•,,•’` ♥ -♥ --♥ ---♥ -----♥ -------♥ --------♥ ---------♥ -----------♥ -------------♥ ,•’``’•,•’``’•, .’•,`’•,*,•’`,•’ ....`’•,,•’` ♥ -♥ --♥ ---♥ -----♥ -------♥ --------♥ ---------♥ -----------♥ -------------♥ ,•’``’•,•’``’•, .’•,`’•,*,•’`,•’ ....`’•,,•’` ♥ -♥ --♥ ---♥ -----♥ -------♥ --------♥ ---------♥ -----------♥ -------------♥ ,•’``’•,•’``’•, .’•,`’•,*,•’`,•’ ....`’•,,•’` ♥ -♥ --♥ ---♥ -----♥ -------♥ --------♥ ---------♥ -----------♥ -------------♥ ,•’``’•,•’``’•, .’•,`’•,*,•’`,•’ ....`’•,,•’` ♥ -♥ --♥ ---♥ -----♥ -------♥ --------♥ ---------♥ -----------♥ -------------♥ ,•’``’•,•’``’•, .’•,`’•,*,•’`,•’ ....`’•,,•’` ♥ -♥ --♥ ---♥ -----♥ -------♥ --------♥ ---------♥ -----------♥ -------------♥ ,•’``’•,•’``’•, .’•,`’•,*,•’`,•’ ....`’•,,•’` ♥ -♥ --♥ ---♥ -----♥ -------♥ --------♥ ---------♥ -----------♥ -------------♥ ,•’``’•,•’``’•, .’•,`’•,*,•’`,•’ ....`’•,,•’` ♥ -♥ --♥ ---♥ -----♥ -------♥ --------♥ ---------♥ -----------♥ -------------♥ ,•’``’•,•’``’•, .’•,`’•,*,•’`,•’ ....`’•,,•’` ♥ -♥ --♥ ---♥ -----♥ -------♥ --------♥ ---------♥ -----------♥ -------------♥ ,•’``’•,•’``’•, .’•,`’•,*,•’`,•’ ....`’•,,•’` ♥ -♥ --♥ ---♥ -----♥ -------♥ --------♥ ---------♥ -----------♥ -------------♥ ,•’``’•,•’``’•, .’•,`’•,*,•’`,•’ ....`’•,,•’`

     تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعكس، كد موسیقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

    رمشک

  • نوشته : نظام اربابی پور
  • تاریخ: پنج شنبه 7 شهريور 1392برچسب:داستان,داستان عشق,داستان عاشقانه,داستان عشق+عاشقی,عشق,عشق داستان,داستان عشق,رمشک,دهستان رمشک,,
  • داستان عاشقانه و غم انگیز زیبا از یک دختر

     

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    داستان عاشقانه و غم انگیز زیبا از یک دختر

    سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟ هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

     تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعكس، كد موسیقی، روزگذر دات كام http://www.roozgozar.com

    لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟ دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟ معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانیرو از عشق براتون تعریف کنم تاعشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوری که بالشم خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری... من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگ رو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو به خاطرش از دست بدی عشق یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منو می زنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اون طرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو ... و اون رفت و پدرم من رو به رگبار کتک بست عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع عشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش دوستدار تو )ب.ش( لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان می کنم جوابم واضح بود معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟ ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جوان دست های لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن... لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد

  • نوشته : نظام اربابی پور
  • تاریخ: دو شنبه 4 شهريور 1392برچسب:داستان,داستان عاشقانه,داستان عاشقانه و غم انگیز زیبا از یک دختر,
  • عبرت آمیز

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    در شهر اسکندریه مصر پیر مردی قصه ای را روایت میکند

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    چند ماه پیش در اتوبوس مسافربری سوار بودم, مسافران تکمیل شدند, صدا زدند میخواهیم حرکت کنیم, در صندلی جلوی من جای یکی دو نفر خالی بود, شاگرد این طرف و ان طرف را نگاه میکرد تا اینکه یک دختر جوان مصری مسلمان با لباسی خیلی زننده و وقیح و نیمه لخت با هیبتی خیلی زشت و قبیح که کیفی هم بر کتفش بود وارد شد وقتی وارد شد مسافران همه مات و مبهوت بودند, آمد و روی صندلی خالی جلوی من نشست من همینطور حرص میخوردم با خود گفتم:

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    بهش بگم و نصیحتش کنم یا نمیخواهد من چکار دارم ولی وجدانم قبول نکرد گفتم نه این مانند نوه من است, دختر من است, دختری مسلمان است, ناموس اسلام است, من وظیفه دارم, وجدانم اجازه نمیداد باید میگفتم, با صدایی آرام به او گفتم دخترم بهتر نبود خودت را میپوشاندی, سنگینتر نبود, من که جای پدربزرگش بودم این را از روی دلسوزی به او گفتم به محض اینکه این را گفتم از روی صندلی بلند شد فکر کردم شاید میخواهد از من تشکر کند ولی بلند شد و هر حرف زشتی که از دهانش میامد به من گفت و باصدای بلند فریاد زد و هم آبروی خودش و هم آبروی مرا نابود کرد, گفتم:

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    استغفرالله, لاحول ولا قوة الا بالله , با چه چیزی مواجه شده ام, بعد از نیم ساعتی که گذشت او دوباره بلند شد گفتم حتما با خود فکر کرده که اشتباه کرده و میخواهد معذرت خواهی کند, اما دوباره با تکبر و غرورکیفش را برداشت و یک تلفن همراه درآورد و به من گفت:

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    پیرمرد خرفت تو که میگویی خدا و جهنم و آخرت هست تلفن مرا بردار و به خدا زنگ بزن تا اتاقی در جهنم برایم رزرو کند. گفتم:

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    لاحول ولا قوة الا بالله, خدایا من با چه مواجه هستم .

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    دختر تلفنش را گذاشت و خود نشست و سرش را روی صندلی جلویی گذاشت و سرش را بلند نکرد تا اینکه اتوبوس به مقصد رسید وشاگرد راننده داد زد اینجا ایستگاه آخر است پیاده شوید رسیدیم, همه پیاده شدند ما چند نفر مانده بودیم شاگرد آمد دختر را صدا زد:

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    خانم بلند شو رسیدیم بلند شوید, اما دختر جوابی نداد باز هم صدا زد:

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    خانم فقط شما ماندید, شاگرد به دختر دست زد تا بیدارش کند اما دختر جوان در راهرو افتاد. وقتی نگاه کردند دیدند که نفس خالی کرده و مرده است.

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    همانجا که دختر جوان دعوت شد با او اتمام حجت شد و باقیمانده با خداست, همانجا که گفت: خدا اتاقی در جهنم برایم رزرو کند همانجا خداوند قبض روحش کرد.

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    خواهران بزرگوار! برادران بزرگوار! جوانان عزیز! پدران و مادران گرامی! گناه از خصلت انسان است اما از روی تکبر گناه نکنید!...

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    تو رو خدا كامل بخون‎ ‎

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    پيغمبر صلي الله عليه وسلم ميفرمايد دو جمله هستند كه در ميزان سنگين و براي خداي رحمن نزديك و پر محبت است بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com

     

     

     

     

     

     

    بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com "سبحان الله وبحمده سبحان الله العظيم " بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com

     

     

     

     

     

     

    بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com "سبحان الله وبحمده سبحان الله العظيم " بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com

     

     

     

     

     

     

    بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com "سبحان الله وبحمده سبحان الله العظيم " بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com

     

     

     

     

     

     

    بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com

  • نوشته : نظام اربابی پور
  • تاریخ: دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:عبرت آمیز,داستان داستان عبرت آمیز,عبرت,داستان,داستان مذهبی,,
  • برادر مهربان

    دو برادر مهربان

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند كه یكی از آنهاازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .
    شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند . یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :‌
    (( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند . ))
    بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
    در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت :‌(( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود . ))
    بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
    سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است . تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند .

  • نوشته : نظام اربابی پور
  • تاریخ: جمعه 4 مرداد 1392برچسب:داستان,داستان دو برادر,داستان عشق,داستان قشنگ,داستان زیبا,داستان عاشقانه,,
  • دستانی کوچک برای دلی بزرگ

    داستانی کوچک برای دلی بزرگ


     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    در یك روز بزرگ مرد بزرگ روی پل بزرگی ایستاده بود و سینه به دیوار بزرگ پل بزرگ داده بود . نگران ، نگران از تنهایی بزرگ ؛ صدایی كوچك ، سكوت بزرگ او را در هم شكست ؛ پسر كوچكی قناری كوچكی به او داد و پسر كوچك رفت و تنها گفت : آب و غذای قناری كوچك فراموش نشود ، فصل آواز بزرگ قناری نزدیك است . مرد بزرگ چمدان بزرگش و قفس كوچك قناری را بر داشت و دریك خیابان بزرك قدم گذاشت . در كوچك خانۀ بزرگ خویش را باز كرد ؛ قفس كوچك را روی میز بزرگی گذاشت ؛ مرد بزرگ رو به روی قناری كوچك نشست و از قناری كوچك قطعه ای كوچك خواست ؛ آخر زندگی مرد بزرگ ناگهان كوچك شده بود ، رو به خاموشی بزرگی بود . قناری كوچك همچنان در سكوتی بزرگ و مرد در زمانی كوچك . مرد بزرگ به قناری كوچك گفت: از من گریستن بر نمی آید اما التماس كردن می دانم مرد بزرگ كوچك شد و التماس كرد ؛ التماسی بزرگ برای قطعه ای كوچك . قناری كوچك مثل عكس یك قناری مرده در قاب كوچك قفس بود ، با غمی بزرگ ... مرد بزرگ نعرۀ بزرگی كشید ( بخوان ، بخوان ! ای پرندۀ بی ترحم وگر نه تكه تكه ات می كنم ) و مرد بزرگ دست بزرگش را روی قلب كوچكش گذاشت . قلب كوچك مرد بزرگ در  زیر سكوت بزرگ قناری كوچك پیر شد . قلب كوچك مرد بزرگ در آستانۀ ایستادن بود قفس خالی ، قناری مرده و یك سرزمین پر از قناریهای كوچك با دردهای بزرگ و مردان بزرگ با قلبهای كوچك . فصل خواندن قناریهاست  .... قناریهای كوچك آنچنان بزرگ می خوانند كه هیچ بوی تند عطری آنطور در یك فضای كوچك نمی پیچد .............

     

  • نوشته : نظام اربابی پور
  • تاریخ: جمعه 4 مرداد 1392برچسب:داستان,داستان عشق,داستان عاشقانه,داستانهای عشق,عشقولانه داستان,,
  • داستان

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    میلیاردری بودكه توی خونش تمساح نگه میداشت و اونارو گذاشته بود توی استخر پشت خونش .... اون یه دختر خیلی زیبا هم داشت ....

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    یه روز یه مهمونی خیلی مجلل میگیره و خونش پر از آدم میشه ....

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    وسطای مجلس پسرای توی مهمونی رو جمع میکنه میگه میخوام یه مسابقه بذارم واستون ....

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    هر کدوم از شما بتونه این استخر پر از تمساح رو تا ته شنا کنه من یه میلیارد تومن بهش جایزه میدم ... یا اینکه دخترم رو به عقدش در میارم ...

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    هنوز جمله آخرش تموم نشده بود که یکی پرید توی آب و تمساحا همه رفتن طرفش ...

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    اینم با هر بدبختی بود فرار کرد و تا ته آب رو شنا کرد ... از اونور که اومد بیرون یه چند تا خراش کوچیک برداشته بود فقط .

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    میلیاردر که خیلی کف کرده بود گفت : آفرین خیلی خوشم اومد. حالا دخترم رو میخوای یا یک میلیارد تومن پول رو ؟؟؟

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    پسره گفت : هیچ کدوم ...فقط اون پدرسگی که منو هول داد توی آب رو نشونم بدین

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

  • نوشته : نظام اربابی پور
  • تاریخ: پنج شنبه 3 مرداد 1392برچسب:داستان,داستان زیبا,داستان قشنگ,داستان خنده دار,,
  • داستا عبرت آمیز

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    گنجشکی به خدا گفت؟

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیم سر پناه بی کسیم بود، طوفان تو آن را از من گرفت!

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    کجای دنیای تورا گرفته بودم؟...

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    خدا درجواب گفت:

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    ماری در راه لانه ات بود تو خواب بودی باد را گفتم لانه ات را واژگون کند آنگاه تواز کمین مار پر گشودی.

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنیم برخواستی...

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    مردي در حالي كه به قصرها و خانه هاي زيبا مينگريست به دوستش گفت:

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    وقتي اين همه اموال رو تقسيم ميكردن ما كجا بوديم.

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    دوست او دستش رو گرفت و به بيمارستان برد و گفت:

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    وقتي اين بيماريها رو تقسيم ميكردن ما كجا بوديم!!!!

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    خدايا واسه داده ها و نداده هات شكر...

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    بر جمال و آل محمد یه صلوات بلند بفرست.

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

  • نوشته : نظام اربابی پور
  • تاریخ: چهار شنبه 2 مرداد 1392برچسب:داستان,داستان عبرت آمیز,داستان مذهبی,داستان راجت دین ایمان,حدیث,,
  • عشق

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    چه خنده آور است جایی دنبال عشق و شادی و امید باشیم که میدانیم نیست... چه بسیارند کسانی که هوس های زودگذرشان را با عشق پاک اشتباه گرفته اند و هوی های نفسانی خویش را رنگ و بوی کاذب عشق داده اند...

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    هر بی بند و باری و بی عفتی و بی حیایی را عشق نام نهاده و در فرهنگ لغت و قاموس روحشان بین عشق و هوس مساوی بس ناعادلانه ای قرار داده اند...

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    چه بسیارند دختران و پسران نیکو سیرت صادقی که در دام چنین الفاظی می افتند و چه بسیارند گرگ صفتان درنده خویی که از جوانان بیگناه سوء استفاده میکنند و ذهن و قلب آنان را به بازیچه میگیرند ...

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    و چگونه امکان دارد؟

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    چگونه عشقی که سازنده ی راه بشر است را با هوس ها و شهوات زودگذر یکسان میدانند در حالی که به اتفاق میدانند آخر و عاقبتشان جز خواری و زبونی چیزی نیست؟

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    بگذریم...

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    شاید خنده آور هم نباشد ...

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    اگر بیشتر بیندیشیم میبینیم اصلا هم خنده آور نیست.. پای شرف و عزت و غیرت و وجدان به میان است ... پس به سادگی از کنارش نگذریم. و به راستی انسان بر هر آنچه منع شده باشد حریص است...

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    و این است ثمره ی تلاش بی وقفه ی اهریمنان انس و جن

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    همسرم با صدای بلندی کفت :

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم…

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خورم. ولی شما باید…. آوا مکث کرد.

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی. بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم.

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    تقاضای او همین بود.

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه. گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم. خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    آوا، آرزوی تو برآورده میشه.

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه. اون سرطان خون داره.....

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده. نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن .

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    سر جام خشک شده بودم. و… شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟ خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن…..

  • نوشته : نظام اربابی پور
  • تاریخ: چهار شنبه 2 مرداد 1392برچسب:داستان,داستان عشق,داستان عاشقانه,داستان عشق واقعی,,
  • داستان

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



    جواني با چاقو وارد مسجد شد و گفت : بين شما کسي هست که مسلمان باشد !!!!؟

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



    همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد !

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



    بالاخره پيرمردي با ريش سفيد از جا برخواست و گفت : آري من مسلمانم جوان به پيرمرد نگاهي *کرد * و گفت با من بيا

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



    پيرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمي از مسجد دور شدند،جوان با اشاره به گله گوسفندان به

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



    پيرمرد گفت که ميخواهد تمام آنها را قرباني کند و بين فقرا پخش کند و به کمک او احتياج دارد !

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



    پيرمرد و جوان مشغول قرباني کردن گوسفندان شدند و پس از مدتي پيرمرد خسته شد و به جوان گفت

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



    که به مسجد بازگردد و شخص ديگري را نيز براي کمک با خود بياورد !

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



    جوان با چاقوي خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسيد : آيا مسلمان ديگري هم در بين شما هست ؟!!

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



    افراد حاضر در مسجد يا ديدن چاقوي خوني وحشت زده همه نگاهشان را به پيش نماز مسجد دوختند !!

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



    پيش نماز رو به جمعيت کرد و گفت : اي نامسلمانان ! چرا به من نگاه ميکنيد !!! به عيسي مسيح قسم

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



    که با چند رکعت نماز خواندن کسي مسلمان نميشود

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

    داستان جوانی گمنام

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



    جوانی گمنام

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



    عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه ، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



    جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت.

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



    روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند .

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



    جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد.

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



    همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت .

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



    گفت:

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



    (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ ))

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



    جوان گفت:

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



    (( اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به در خانه ام آورد، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانهء خویش نبینم؟ ))

  • نوشته : نظام اربابی پور
  • تاریخ: پنج شنبه 27 تير 1392برچسب:داستان,داستان عشق,داستان زیبا,داستان قشنگ,داستان واقعی,بهترین داستان ها,,
  • داستان

    داستاني زیبا... بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com

     

     

     

     

     

     

    بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com جوانی بر کشتی نشسته بود و لب تابی در دست داشت و میخواست پخش زنده حرم مکی را مشاهده کند و در کنارش پیرمردی نشسته بود.

    جوان به او نگاهی کرد وتبسم نمود سپس به کارش مشغول شد. زمانی که پخش مستقیم گرفت بر کمر خوابید وبه مانیتر لب تاپ نگاه میکرد ودرحالیکه لبخندی بر لب داشت از چشمانش اشک سرازیر می شد.

    پیرمرد او را می دید و می خواست سبب را جویا شود. به همین خاطر از او پرسید:

    چه شده که گریه می کنی و تبسم بر لب داری؟ جوان پاسخ داد:

    عشق این صحنه و این مردم... آرزوی رفتن به اینجا. پیرمرد با تعجب گفت:

    اینان چه کسانی هستند؟ جوان گفت:

    مهمانان خانه خدا. ظاهرا پیرمرد متوجه نشد وگفت:

    تو مرا میشناسی؟ گفت:

    خیر. گفت:

    من فرمانده نیروی دریایی آلمان هستم، ناگفته نماند که از پیامبر تو بزرگتر و باعظمت تر هستم... جوان گفت:

    مگر پیامبر مرا میشناسی؟ گفت:

    آری تو مسلمانی و به محمد ایمان داری.. جوان گفت:

    باشد، خوب چه باعث شد که بگویی از او بزرگتری؟ پیرمرد جواب داد:

    چون با یک کلمه می توانم در کمتر از ده دقیقه سپاه بیست هزار نفری را صف کنم! جوان گفت:

    اگر دومیلیون نفر را تحویلت دهم چقدر وقت لازم داری آنها را صف کنی؟ گفت:

    اگر زیر نظر خودم آموزش دیده باشند در کمتر از دوساعت. جوان گفت:

    آنوقت اگر لغت و زبان و سن هرکدام با دیگری فرق داشته باشد و سپاهی از همه جای دنیا آمده باشند چطور..؟ گفت:

    این دیگه محال است که چنین کاری انجام دهم. جوان گفت:

    به صفحه لب تابم بنگر و به قبله و خانه خدایم نگاه کن و نگاه کن به مهمانان خدا که از همه دنیا آمده اند و با صدای امام که میگوید:

    استووا، بیش از سه میلیون نمازگذار بدون هیچ فرمانده و نگهبان ومراقبی به صف می ایستند، این است دین وسنت پیامبران که از آن مسخره میکردی. هزاروچهارصد پانصد سال است که او وفات کرده اما همچنان قوانینش تا به امروز پابرجاست پس انسانی بزرگوارتر و عظیمتر از او نیست.

    درود وسلام خدا بر او باد...

  • نوشته : نظام اربابی پور
  • تاریخ: سه شنبه 25 تير 1392برچسب:داستان,داستان عبرت آمیز,داستان مذهبی,داستان خوب,داستان زندگی,داستان پیامبر,داستان صحابه,,
  • داستان

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



    دختر از دوستت دارم گفتن هر شب پسره خسته شده بود

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



    یک شب وقتی اس ام اس آمد بدون آن که آنرا باز کند مبایل را گذاشت زیر بالشش و خوابید:

    ‏ ‏ صبح وقت مادر پسره به دختره زنگ زد و گفت::

    ‏ ‏ پسرم مرده... :

    ‏ ‏دختره شوکه شد و چشم پر از اشک بلافاصله سراغ اس ام:

    ‏ ‏ اس شب گذشته رفت.. پسره نوشته بود::

    ‏ ‏(( تصادف کردم با مشکل خودم را رساندم دم در خانه تان لطفا بیا پائین میخوام برای آخرين بار ببينمت...:

    ‏ ‏«خيلي خیلی دوستتدارم :

    ‏ ‏ میدانيد كه يك مُرده چه احساسي دارد؟:

    ‏ ‏!اين قصه را تا انتها بخوانید:

    ‏ ‏... گفتند::

    ‏ ‏"ما تا قبر نگهبان تو هستيم ‏:

    ‏ ‏" گفتم::

    ‏ ‏"من كه نَمُردَم من هنوز زنده هستم چرامرا به قبر ميبريد وِلم َكنيد!!:

    ‏ ‏من هنوز حس ميكنم و حرف میزنم و ميبينم پس هنوز زنده ام! با لبخندي جوابم را دادند وگفتند::

    ‏ ‏"عجيب هستيد شما انسانها فكر ميكنيدكه مرگ پايان زندگي ست و نميدانيدكه شما فقط خواب ي كوتاه ميديديد و آن خواب وقتي ميميريد تمام ميشود:

    ‏ ‏"آنها هنوز مرا به سوي قبر ميكشنددر راه مردم را ميبينم گريه ميكنند و ميخندند وفرياد ميزنندو هر كس مثل من دو نگهبان همراهشه:

    ‏ ‏! ازشون پرسيدم چرا اينكار را ميكنند؟؟:

    ‏ ‏ گفتند:":

    ‏ ‏اين مردم مسير خودشان را ميدانند آنهايي كه به راه كج رفته بودند:

    ‏ ‏ "حرفش را با ترس قطع كردم:":

    ‏ ‏يعني به جهنم ميروند!!!! "گفتند:":

    ‏ ‏بله"و ادامه دادند"و كساني كه ميخندند اهل بهشتند" به سرعت گفتم:":

    ‏ ‏مرا به كجا ميبرند؟؟؟؟ "گفتند:":

    ‏ ‏تو كمي درست راه ميرفتي و كمي اشتباه.. گاهي توبه ميكردي و روز بعد معصيت؛ حتى با خودت هم رو راست نبودي و به اين شكل گم شدي"حرفشان را دوباره با ترس قطع كردم:":

    ‏ ‏يعني چي!؟!؟ يعني من به جهنم ميرم؟؟؟:

    ‏ ‏ "گفتند:":

    ‏ ‏رحمت خدا وسعت دارد و سفر طولانيست" دور و برم را با ترس نگاه ميكردم و در يك آن خانواده ام را ديدم،پدرم و عمويم و برادرانم و فاميلهايم را!!:

    ‏ ‏ آنها مرا در صندوقي گذاشته و حمل ميكردند...:

    ‏ ‏ به سوي آنها دويدم و گفتم:":

    ‏ ‏برايم دعا كنيد"ولي هيچكي جوابم را نداد. :

    ‏ ‏بعضيهاشان گريه ميكردند و بعضي ديگر ناراحت.... رفتم پيش برادرم گفتم: ":

    ‏ ‏حواست به دنيا باشه؛ تا فتنه اش چشمات رو كور نكنه" آرزو كردم كه اي كاش صدايم را ميشنيدآنها مرا به زحمت در قبر گذاشتند و بر روي جسدم خواباندند؛:

    ‏ ‏ پدرم را ديدم كه بر رويم خاك ميريخت؛:

    ‏ ‏ و برادرهايم كه همين كار را ميكردند...:

    ‏ ‏ من همه مردم را ميديدم كه بر رويم خاك ميريختندآرزو كردم كه اي كاش جاي آنها در دنيا بودم و توبه ميكردم نشستم و فرياد كشيدم"اي مردم حواستان باشد كه دنيا گولتان نزند:

    ‏ ‏ "اي كاش نماز صبح را خوانده بودم:

    ‏ ‏ اي كاش نماز قيام را خوانده بودم:

    ‏ ‏ اي كاش دعا كرده بودم كه خداوند هدايتم كند و توبه ميكردم و گريه...و روزانه توبه امرا تجديد ميكردم و گناهانم را تكرار نميكردم...:

    ‏ ‏ مسبب نميشدم... سنگدل نميبودم... معصيت نميكردم.. و براي اين مردم دعا ميكردم...:

    ‏ ‏ و معصيت نميكردم... و معصيت نميكردم... و معصيت نميكردم... آيا تو شنيدي چه گفتم؟:

    ‏ ‏ و روزي ميآيد كه تو در قبرقرار خواهي گرفت؛:

    ‏ ‏ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مي فرمايند::

    ‏ ‏ اگر همه اسمانها و زمين در يك كفه ترازو و لا اله الا الله در كفه ديگر ترازو باشند وزن لا اله الا الله بيشتر است:

    ‏ ‏ پس با افتخار اين جمله را بگو و اين ذكر گرانبها را بکو شما هم ثواب ببري بدون شك كسب ثواب در اسلام بسيار اسان است:

    ‏ ‏

  • نوشته : نظام اربابی پور
  • تاریخ: دو شنبه 17 تير 1392برچسب:داستان,داستان عبرت آمیز,داستان مذهبی,,
  • داستان عبرت آمیز

    کودکی باعث توبه‌ی پدرش شد

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



    خداوند در قرآن می‌فرمایند:

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



    «إِنَّکَ لا تَهْدِی مَنْ أَحْبَبْتَ وَ لَکِنَّ اللَّهَ یَهْدِی مَن یَشَاء وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِینَ»[سورة القصص:56].

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



    ترجمه: همانا تو [ای پیامبر] هدایت نمی‌کنی هر کسی را که دوست داشته باشی، ولی خداوند هر کس را بخواهد، هدایت می‌کند.

     تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



    این قصه از عجایب به شمار می‌آید و اگر صاحبش آن را برایم نمی‌نوشت، گمان نمی‌کردم اتفاق بیفتد. صاحب قصه که از اهالی مدینه‌ی منوره است قصه را این گونه بازگو می‌کند: :

    ‏ ‏ من جوانی هستم که در 27 سالگی از عمر خود به سر می‌برم، ازدواج کرده و تمام کارهایی را که خداوند حرام قرار داده است را مرتکب شده‌ام. :

    ‏ ‏ اما نماز را اصلاً با جماعت ادا نمی‌کردم، تنها در بعضی مناسبات این کار را برای خودنمایی انجام می‌دادم و سبب همه این‌ها به هم‌نشینی من با افراد بد کردار و کلاه‌بردار برمی‌گشت. به همین دلیل شیطان در اکثر اوقات همراه من بود. پسری 7 ساله دارم که به کری و لالی دچار است، ولی او ایمان را، از سینه‌ی مادر مؤمن خود مکیده بود. :

    ‏ ‏ شبی من به اتفاق پسرم مروان در خانه بودم و برنامه‌ریزی می‌کردم تا با دوستان خود کجا بروم؟ و چه کار بکنیم؟ اندکی از وقت نماز مغرب گذشته بود که پسرم مروان، شروع به صحبت با من (با اشاره‌های مفهومی که بین من و او بود) کرد و با اشاره به من گفت: «ای پدرم… چرا نماز نمی‌خوانی؟». :

    ‏ ‏ سپس دستش را بالا گرفت و مرا تهدید کرد که خداوند تو را می‌بیند … این در حالی بود که بعضی اوقات او مرا در حال انجام منکرات می‌دید. از گفته‌اش تعجب کردم و او شروع به گریه کردن جلوی من کرد، او را در کنارم گرفتم، ولی او از من فرار کرد. پس از گذشت مدت کوتاهی به طرف سوراخ حوض که آب از آن خارج می‌شود رفت و وضو گرفت. وضو گرفتن را به خوبی نمی‌دانست، ولی آن را از مادرش یاد گرفته بود که مرا بسیار نصیحت می‌کرد، ولی فایده‌ای نداشت. همسرم از حافظان قرآن کریم نیز بود. :

    ‏ ‏ بعد از آن پسر کر و لالم بر من داخل شد و به من اشاره کرد که اندکی منتظر بمانم که ناگهان رو به روی من شروع به خواندن نماز کرد، پس از آن از جایش برخاست و قرآن را آورد و آن را جلوی خودش قرار داد و بلافاصله آن را باز کرد، بدون این که آن را ورق بزند و انگشتش را بر این آیه‌ی مبارکه از سوره‌ی مریم گذاشت: «یَا أَبَتِ إِنِّی أَخَافُ أَنْ یَمَسَّکَ عَذَابٌ مِنَ الرَّحْمَنِ فَتَکُونَ لِلشَّیْطَانِ وَلِیًّا»[سورة مریم:45]؛ ترجمه: ای پدرم! همانا من می‌ترسم که عذابی از جانب خداوند بخشاینده به تو برسد، پس تو برای شیطان دوستی قرار بگیری. سپس شروع به گریه کرد. من نیز به مدت طولانی همراه با او گریه کردم. بعد از آن ایستاد و اشک را از چشمانم پاک کرد، سپس سر و دست مرا بوسید و با همان اشاره‌های متبادله بین من و خودش به من این چنین گفت: «پدر عزیزم! نماز بخوان قبل از این‌که در خاک گذاشته شوی و قبل از این‌که در گروی عذاب الهی گذاشته شوی». :

    ‏ ‏ سوگند به خدا سوگند! در ترس و وحشتی قرار داشتم که هیچ کس جز خداوند آن را نمی‌دانست. به سرعت برخاستم و تمام لامپ‌های خانه را روشن کردم و پسرم مروان از اتاقی به اتاق دیگر همراه من می‌آمد و با تعجب بسیار به من می‌نگریست و با اشاره به من این‌گونه فهماند: «لامپ‌ها را بگذار و با من به مسجد بزرگ بیا». قصد او، حرم شریف نبوی علی صاحبه ألف صلاة و سلام بود. در جوابش گفتم: «بلکه به مسجد نزدیک منزل‌مان می‌رویم». او آمدن به هر جایی جز مسجد نبوی را انکار می‌کرد، او را با خود به آن‌جا بردم در حالی که بسیار می‌ترسیدم و البته نگاه‌های پیوسته او به من بود. :

    ‏ ‏ به مسجد نبوی داخل شدیم سپس به سمت روضه‌ی مطهر رفتیم که پر از مردم بود. نماز عشاء اقامه شد و امام از قرآن کریم این آیه را تلاوت کرد: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّیْطَانِ وَ مَنْ یَتَّبِعْ خُطُوَاتِ الشَّیْطَانِ فَإِنَّهُ یَأْمُرُ بِالْفَحْشَاءِ وَ الْمُنْکَرِ وَ لَوْ لَا فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَتُهُ مَا زَکَى مِنْکُمْ مِنْ أَحَدٍ أَبَدًا وَ لَکِنَّ اللَّهَ یُزَکِّی مَنْ یَشَاءُ وَ اللَّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ»[سورة النور:21]؛ ترجمه: ای مؤمنان! از گام‌های شیطان پیروی نکنید و هر کس از گام‌های شیطان پیروی کند پس همانا او [شیطان] به فحشا و کار منکر امر می‌کند و اگر فضل و رحمت خداوند نبود، هیچ یک از شما اصلاح نمی‌شد ولی خداوند هر کس را بخواهد پاک می‌گرداند و خداوند شنوا و داناست. :

    ‏ ‏ بی‌اختیار به گریه افتادم و مروان در کنار من بر اثر گریه‌ام به گریه افتاد، در اثنای نماز مروان دستمالی از جیبم درآورد و اشک‌هایم را با آن پاک کرد و بعد از نماز هم‌چنان گریه می‌کردم و او اشک‌هایم را پاک می‌کرد تا جایی که یک ساعت کامل در حرم نشستم و پسرم مروان به من گفت: «تمام شد ای پدر! نترس». احساس کردم که او بر اثر زیادی گریه بر من ترسیده است. :

    ‏ ‏ بعد از آن به منزل برگشتیم و این شب برایم یکی از بزرگ‌ترین شب‌ها بود که در آن از نو متولد شدم و همسرم و فرزندانم آمدند و همه شروع به گریه کردند و از آن‌چه اتفاق افتاده بود چیزی نمی‌دانستند. مروان با اشاره به آن‌ها گفت: «پدرم در حرم نماز خوانده است». همسرم از این خبر بسیار خوش‌حال شد چرا که مروان حاصل تربیت نیکوی او بود. ــــــــــــــــــــــــــــــــ آن‌چه را که بین من و مروان اتفاق افتاده بود برای همسرم تعریف کردم و به او گفتم: «تو را به خداوند سوگند می‌دهم، آیا تو به او اشاره کردی که قرآن را بر همان آیه باز کند؟» او سه بار قسم خورد که این کار را نکرده است و به من گفت: «خداوند را بر این هدایت سپاس می‌گویم». ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ آن شب یکی از شگفت‌انگیزترین شب‌ها برایم بود. الآن –الحمد لله- نماز جماعت در مسجد از من فوت نمی‌شود و تمام هم‌نشینان بد را ترک گفته‌ام و حلاوت ایمان را چشیده‌ام. اگر مرا ببینی این را از چهره‌ی من درمی‌یابی و هم‌اکنون در نهایت خوشبختی و محبت و تفاهم با همسر و فرزندانم زندگی می‌کنم،

  • نوشته : نظام اربابی پور
  • تاریخ: دو شنبه 17 تير 1392برچسب:داستان,داستان عبرت آمیز,داستان کوتاه,داستان مذهبی,
  • داستان غمگین عشق

    :

    ‏ ‏ داستان غمگین

    وعاشقانه"سام وماریا"هــر کی میخواست یه زندگی عاشقانه و زیبا رو مثال بزنه بدون اختیار زندگی سام و ماریا رو به یاد می آورد یه زندگی پر از مهر و محبت

    تو دانشــگاه بصورت اتفاقی با هم آشنا شدن ، سلیقه های مشترکی داشتن ، هر دو زیبا و باهــوش و عاشق صــداقت و پاکی و یکرنگی بودن

    ‏ ‏خیلی زودزندگیشون رو توی کلیسا با قسم خوردن به اینکه که تا آخرین لحظه عمرشون در کنار هم بمونن همراه با شادی دوستان و خانواده هاشون آغاز کردن

    ‏ ‏همه چیزشون رویایی بـــود و با هم قرارگذاشتن بودن یک دفترچه خاطرات مشترک داشته باشن تا وقتی پیر شدن اونا رو برای نوه هاشون بخونن و با یاد آوری خاطرات خوش هیچوقت لحظه های زیبای با هــم بودن رو از یاد نبرنواسه همین قبل از خواب همه چی رو توش مینوشتن

    با اینکه پنج سال از زندگیشون میگذشت هنوزم واسه دیدار هم بی تابی میکردندوقتی همدیگه رو تو آغوش میگرفتند دلهاشون تند تند میزد و صورتشون قرمز قرمــز میشدو تمام تنشون رو یه گرمای وصف نشدنی آسمونی فرا میگرفت

    ‏ همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه سام اون روز دیرتر از همیشه به خونه اومد، گرفته بود و دل ودماغی نداشت . ‏ماریا این رو به حساب گرفتارهای کاریش گذاشت،اما فردا و فرداهای دیگه همین قضیه تکرار شـــد. وقت هایی که دیر میکرد ماریا ده ها بار تلفن مــیزد اما سام در دسترس نبودو وقتی هم که به خونه برمیگشت جوابی برای سوالات ماریا که کجا بودی ؟ و چرا دیر کردی ؟ نداشت

    برای ماریا عــجیب بود، باورش نمیشد زندگی قشنـــگش گرفتار طوفان شده باشهبدتر از همــه اینکه از دفترچه خاطراتشون هم دیگه خبری نبود :

    ‏ ‏ تا اینکه تصمیم گرفت سام روتحت نظر بگیره اولین جرقه های شک کردنش با پیدا شدن چند موی مش شده رو کت سام شکل گرفت بعد هم که لباسهاشو بیشتر کنترل کرد بـــوی عطر زنانه شک اونو بـیشتر از پیش کرد

    نه این غیر ممکن بود، اما با دیدن چندین اس ام اس عاشقانه با یک شماره ناشناس در تلفن سام همه چی مشخص شد

    سام عزیزش به اون وعشقشون خیانت کرده بود حالا علت تمام سردی ها و بی اعتنایی ها و دوری های سام روفهمیده بود

    ‏ ‏دنیا رو سرش خراب شد توی یک لحظـــه تمام قصر عشقش فرو ریخت و جای اونو کینه نفرت پر کردمرد آرزوهاش به دیوی وحشتناک تبدیل شده بود

    ‏ ‏اون شب سام در مقابل تمام گریه ها وفریادهای ماریا فقط سکوت کردکار از کار گذشته بود

    صبح ماریا چمدونش رو جمع کرد و با دلی پر از نفرت سام رو ترک کرد و با اولین پرواز به شهر خودش برگشت‏ ‏روزهای اول منتظر یک معجزه بود ،شاید اینا همش خواب بود

    ‏ اما نبود ‏همه چی تموم شده بود .اونوقت با خودش کنار اومد و سعی کـــرد سام روبا تمام خاطراتــش فراموش کنه

    هر چند هرروز هـــزاران بار مرگ سام خائن رو از خدا آرزو میکردولی خیلی زود به زندگی عادیش برگشت :

    ‏ ‏ ســـه سال گذشت و یه روز بـــطور اتفاقی تو فرودگاه یکی از هم دانشگاهــیاش رو دید

    خواست از کنارش بی اعتنا بگذره اما نشد

    دوستش خیلی این پا اون پا کرد انگار میخواســت مطلب مهمی رو بگه ولی نمی تونست

    ‏ ‏بلاخره گفت : سام درست 6ماه بعد از اینکه از هم جدا شدید مرد

    ‏ ‏باورش نشد مونده بود چه عکس العملی از خودش نشون بده تمام خاطرات خوشش یه لحظه جلوی چشمش اومداما سریع خودش رو جمع جور کرد وزیر لب گفت :عاقبت خائن همینه

    واز دوستش که اونو با تعجب نــگاه مــیکرد با سرعت جدا شد‏ ‏اون شب کلی فکر کرد و با خودش کلنجار رفت تا تونســت خودش رو قانع کنه برگشتن به اونجا فقط به این خاطره که لوازم شخصیش رو پس بگیره و قصدش دیدن رقیب عشقیـش و کسی که سام رواز اون جدا کرده بود نیست سوالی که توی این ســـه سال همیشه آزارش داده بود

    ‏ آخر شب به خونه قدیمیشون رسید ‏باغچه قشنگشون خالی از هر گل وگیاهی بود چراغ ها بجز چراغ در ورودی خاموش بودند

    در زدهزار بار این صحنه رو تمرین کرده بود و خودش رو آماده کرده بود تا با اون رقیب چطوری برخوردبکنهقلبش تند تند میزد :

    ‏ ‏ دنیایی ازخاطرات بهش هجوم اوردن کاشکی نیومده بود …ولی به خودش جراتی داد … بازم زنگ زد اماکسی در رو باز نکرد …پسر کوچولویی از اون ور خیابون داد زد : هی خانوم اونجا دیگه کسی زندگی نمیکه …نفس عمیقی کشید.فکر خنده داری به نظرش رسید کلیدش همراش بود …کلیداش رو درآورد وتو جا کلیدی چرخوند … در کمال ناباوری در باز شد … همه جا تقریبا تاریک بودو فقط نور ورودی کمی خونه رو روشن کرده بود دلشوره داشت نمیدونست چی رو اونجا خواهد دید… کلید برق رو زد …باورش نمــیشد همه چی دست نخورده سر جاش بود … عکس های ازدواجشون ، مسافرت ماه عسلشون خلاصه همه عکسا به دیوارها بودند و خونه تمیز بود

    با سرعت بطرف اتاق خوابشون رفت تا ببینه وسایلش هنوز هست یا نه دلش میخواست سریع اونجا رو ترک کنه …چشمش به اتاق خوابش که افتاد دیگه داشت دیوانه میشد …درست مثل روز اول … کمد لباسهاش رو باز کرد تمام لباسهاش و وسایل شخصیش مرتب سر جاشون بود … ناخوداگاه رفت سراغ لوازم سام… کشو رو کشید و شروع کرد به نگاه کردناز هر کدوم از اونا خاطره ای داشت …حالش خوب نبود یه احساسی داشت خفش میکرد ناگهان چشمش به یک کلاه گیس با موهای مش شده که ته کشو قایمش کرده بودند افتاد با تعجب برداشتش کمد رو بهم ریخت نمیدونست دنبال چی باید بگرده فقط شروع کرد به گشتن

    چند عطر زنانه و یک گوشی موبایل ناشناس،روشنش کرد شماره اش رو خوب میشناخت شماره غریبه ای بود که برای سام پیام عاشقانه میفرستاد بود … گـیج شده بود رشته های موی بلوند رود لباس سام ، بوی عطرهای زنانه ایکه از لباس سام به مشام میرسید ، و پیامهای ارسال شده همه اونجا بودند … نمی فهمید.این چه بازی بود.خدایا کمکم کن … بلاخره پیداش کرد دفترچه خاطراتشون …برش داشت بازش کرد … خط سام رو خوب میشناخت… با اون خط قشنگش نوشته بود :از امروز تنها خودم تو دفتر خواهم نوشت تنهای تنها … بلاخره جواب آزمایشاتم اومد و دکتر گفت داروها جواب ندادن … بیماریت خیلی پیشرفت کرده سام،متاسفم .آه خدایا واسه خودم غمی ندارم اما ماریای نازنینم …چه طوری آماده اش کنم،چطوری…اون بدون من خواهد مرد و این برای من از تحمل بیماری ومرگ هم سختره …ماریا بقیه خطها رو نمیدید خدایا بازم یه کابوس دیگه … آخرین صفحه رو باز کرد …اوه خدایای من این صفحه رو برای من نوشته :

    ‏ ‏ماریامهربانم سلام. امیدوارم هیچوقت این دفتررو پیدا نکرده باشی و اونو نخونده باشی اما اگر الان داری اونو میخونی یعنی دست من رو شده …منو ببخش میدونستم قلب مهربونت تحمل مرگ منو نخواهد داشت … پس کاری کردم تا خودت با تنفر منو ترک کنی … این طوری بــهتر بود چون اگــر خبر مرگم رو میشنیدی زیاد غصه نمیخوردی… اینو بــدون تو تنهای عشق من در هر دو دنیا هستی و خواهی بود …

    ‏ ‏سعی کن خــوب زندگی کنی غصه منو هم نــخور اینجا منتظرت خواهم موند … عاشقانه و قول میدم هیچوقت دیگه ترکت نکنم …بخاطر حقه ای که بهت زدم هم منو ببخش … اونی که عاشقانه دوستت داره سام … راستی به یکی از دوستام سپردم مواظب باشه چراغ ورودیدر خونمون همیشه روشن بمونه که اگه یه روزی برگشتی همه جا تاریک نباشه … سام تو …ماریا برگشت و به عکس سام روی دیوار نگاه کرد و در حالی که چشمانش پر از اشک بودگفت سام منو ببخش بخاطر اینکه توی سخت ترین لحظات تنها گذاشتمت منو ببخش

    چشمای سام هنوز توی عکس میدرخشید و به اون میخندید‏ ‏نظر

    ‏ یاده ت ‏نره

    نظرنظر

  • نوشته : نظام اربابی پور
  • تاریخ: پنج شنبه 13 تير 1392برچسب:داستان,داستان عشق,داستان عشقانه,داستان عشقولانه,داستان قشنگ,داستان مهر علاقه,داستان محبت,,
  • حقه

    بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com

     

     

     

     

     

     

    بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com

    داستان خنده دار

    حقه چهار دانشجو

    چهار دانشجو شب امتحان به جای درس خوندن به تفریح رفته بودن و هیچ آمادگی برایامتحان نداشتن.

    روز امتحان به فکر چاره افتادند و حقه ای رو سوار کردن . به این صورت که سر و صورتشونرو کثیف کردن و مقداری هم لباساشون رو پاره کردن و توظاهر شون تغیراتی رو به وجودآوردن .

    بعد به دانشگاه پیش استاد رفتند. ماجرا را این طور برا استاد گفتن... که دیشب به یهمراسم عروسی در خارج از شهر رفته بودیم.

    و در راه برگشت از شانس بد ما یکی ازلاستیک های ماشین پنچر شد وبا هزار زحمت وهل دادن ماشین رو به حایی رسوندیم واین طور بود که به امادگی لازم برای روزامتحان نرسیدیم در نهایت قرار میشه که استادسه روز دیگه یک امتحان اختصاصی برای این چهار نفر برگزار کند.

    اون ها هم خوشحال از این موفقیت سه روز تمام درس می خونن و روز امتحان با اعتمادبه نفس بالا به اتاق استاد میرن .

    استاد عنوان میکنه به خاطر خاص و خارج از نوبتبودن امتحان باید هرکدوم تو یه کلاس بشینند و امتحان بدن. انها هم به دلیل امادگی کامل موافقت میکنن... امتحان حاوی دو سوال بود......

    1- نام و نام خانوادگی )6نمره(

    2- کدام لاستیک ماشین پنچر شد؟ )14نمره(

    الف( لاستیک سمت راست جلو

    ب(لاستیک سمت چپ جلو

    ج( لاستیک سمت راست عقب

    د( لاستیک سمت چپ عقب

  • نوشته : نظام اربابی پور
  • تاریخ: سه شنبه 11 تير 1392برچسب:داستان,داستان کوتاه,داستان عاشقانه,داستان خنده دار,خنده دار,خنده بازار,جک,رمان,
  • خنده پاتوق

    :

    ‏ ‏ ﭼﻬﺎﺭ ﺑﺮﺍﺩﺭ

    ﭼﻬﺎﺭﺑﺮﺍﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯼ ﻣﻮﻓﻘﯽ ﺷﺪﻧﺪ .

    ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﯿﻬﻤﺎﻧﯽ ﺷﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻫﺪﺍﯾﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﯿﺮﺷﻮﻥ ﮐﻪ

    ‏ ‏ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ، ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ .

    ‏ ‏ﺍﻭﻟﯽ ﮔﻔﺖ :ﻣﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺳﺎﺧﺘﻢ .

    ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ :‏ ‏ﻣﻦ ﯾﮏ ﺳﺎﻟﻦ ﺳﯿﻨﻤﺎﯼ ﯾﮑﺼﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺩﻻﺭﯼ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺳﺎﺧﺘﻢ .

    ‏ ﺳﻮﻣﯽ ﮔﻔﺖ : ‏ﻣﻦ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﺮﺳﺪﺱ ﺑﺎ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺗﻬﯿﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﻪ

    ﺳﻔﺮ ﺑﺮﻩ .ﭼﻬﺎﺭﻣﯽ ﮔﻔﺖ : :

    ‏ ‏ ﻫﻤﻪ ﺗﻮﻥ ﻣﯿﺪﻭﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﮐﺘﺎﺏ ﻣﻘﺪﺱ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺘﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﯿﻦ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﺑﺨﻮﻧﻪ، ﭼﻮﻥ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺶ ﺧﻮﺏ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﻪ .

    ﻣﻦ ﺭﺍﻫﺒﯽ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﯾﻪ ﻃﻮﻃﯽ

    ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺘﺎﺏ ﻣﻘﺪﺱ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺣﻔﻆ ﺑﺨﻮﻧﻪ .

    ‏ ‏ﺍﯾﻦ ﻃﻮﻃﯽ ﺑﺎ

    ‏ ‏ﮐﻤﮏ ﺑﯿﺴﺖ ﺭﺍﻫﺐ ﻭ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ﺩﻭﺍﺯﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻨﻮ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ .ﻣﻦ ﺗﻌﻬﺪ

    ﮐﺮﺩﻡ‏ ‏ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﻃﯽ ﺑﻪ ﻣﺪﺕ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ، ﻫﺮ ﺳﺎﻝ ﺻﺪﻫﺰﺍﺭ ﺩﻻﺭ ﺑﻪ ﮐﻠﯿﺴﺎ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻡ .

    ‏ ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻘﻂ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺳﻢ ﻓﺼﻞ ﻫﺎ ﻭ ﺁﯾﻪ ﻫﺎ ﺭﻭﺑﮕﻪ ﻭ ﻃﻮﻃﯽ ﺍﺯ ﺣﻔﻆ ﺑﺮﺍﺵ ﻣﯽ ﺧﻮﻧﻪ . ‏ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﺤﺖ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ .

    ﭘﺲ ﺍﺯﺗﻌﻄﯿﻼﺕ، ﻣﺎﺩﺭ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﺗﺸﮑﺮﯼ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ . :

    ‏ ‏ ﺍﻭﻥ ﻧﻮﺷﺖ :

    ﻣﯿﻠﺘﻮﻥ ( ﺍﻭﻟﯽ ) ﻋﺰﯾﺰ، ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺳﺎﺧﺘﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺰﺭﮔﻪ ...

    ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺗﻮﯾﮏ ﺍﺗﺎﻕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﺠﺒﻮﺭﻡ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻭ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﻨﻢ .

    ‏ ‏ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ .

    ‏ ‏ﻣﺎﯾﮏ ( ﺩﻭﻣﯽ ) ﻋﺰﯾﺰ، ﺗﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺳﯿﻨﻤﺎﯼ ﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼﺩﺍﻟﺒﯽ ﺳﺎﺧﺘﯽ ﮐﻪ ﮔﻨﺠﺎﯾﺶ 50 ﻧﻔﺮ ﺭﻭ ﺩﺍﺭﺩ .

    ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻤﻮ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻡ،‏ ‏ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﺷﻨﻮﺍﯾﯿﻢ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻧﺎﺷﻨﻮﺍﻡ .

    ‏ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ، ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺕ ﻣﻤﻨﻮﻥ ﻫﺴﺘﻢ . ‏ﻣﺎﺭﻭﯾﻦ ( ﺳﻮﻣﯽ ) ﻋﺰﯾﺰ، ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﻔﺮ ﺑﺮﻭﻡ .

    ﭘﺲ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺍﺯﻣﺮﺳﺪﺱ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻢ .ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻨﺪ ﻣﯿﺮﻩ ﺍﻣﺎ ﻓﮑﺮﺕ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ :

    ‏ ‏ ﻣﻤﻨﻮﻥ ﻫﺴﺘﻢ

    ﻣﻠﻮﯾﻦ ( ﭼﻬﺎﺭﻣﯽ ) ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﯾﻨﻢ، ﺗﻮ ﺗﻨﻬﺎ ﭘﺴﺮﯼ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻓﮑﺮ ﮐﻮﭼﯿﮑﺖ ﻭ ﺑﺎﻫﺪﯾﻪ ﺍﺕ ﻣﻨﻮ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﮐﺮﺩﯼ .

    ﺟﻮﺟﻪ ﯼ

    ‏ ‏ﺧﯿﻠﯽ

    ‏ ‏ﺧﻮﺷﻤﺰﻩ ﺍﯼبود

    ﻭ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ‏ ‏ﻭﻗﺖ

    ‏ ﻣﺰﻩ ‏آن

    راﻓﺮﺍﻣﻮﺵ نخواهم کرد

  • نوشته : نظام اربابی پور
  • تاریخ: شنبه 8 تير 1392برچسب:خنده,جک خنده دار,داستان,داستان خنده دار,پاتوق خنده,پاتوق داستان,رمشک,خنده بازار,,
  • داستان

    :

    ‏ ‏ داستانی زیبا و شنیدنی

    در زمانه ای دور شهری بود که پادشاهی در آن حکمرانی می کرد. اهالی این شهر پادشاهی را برای خود انتخاب می کردند که تنها به مدت یکسال در آن حکومت کند وپس از آن به جزیره ای دوردست فرستاده میشد تا بقیه عمرش را در آنجا بگذراند و مردم پادشاه دیگری را برمی گزیدند و به همین منوال!

    پادشاهی که دورانش تمام میشد فاخرترین لباسها را بر وی می پوشانیدند و او را همراهی می کردند تا کنار ساحل و او را در کشتی می گذاشتند تا او را به آن جزیره برسانند و آن لحظه غم انگیزترین و دردآور ترین لحظات زندگانی آن پادشاه بود...

    ‏ ‏این بار نوبت به جوانی از آن شهر بود تا پادشاه شود.

    ‏ ‏اولین کاری که این جوان انجام داد آن بود که وزیرانش را دستور داد تا او را به آن جزیره ای ببرند که پادشاه قبلی را به آنجا منتقل کرده بودند.جوان جزیره را مشاهده کرد که درختانش در هم فرو رفته بودند و صدای حیوانات درنده را شنید و اجساد و استخوانهای پادشاهان گذشته را دید که حیوانات درنده به سراغشان آمده بود...

    پادشاه جوان به محل حکومت خود بازگشت و فورا دستور داد درختان درهم فرو رفته آن جزیره را قطع کنند و حیوانات وحشی را از بین ببرند.‏ ‏او هر یکماه یکبار به جزیره سرمیزد و این کارها را انجام میداد تا اینکه تمام حیوانات را صید و بیشتر درختان انبوه را از بین برد. ماه دوم جزیره کاملا تمیز شده بود سپس پادشاه کارگران را به ساختن باغهای زیبایی در گوشه وکنار آن جزیره دستور داد و برخی از حیوانات مفید مثل مرغ، اردک، گوسفند وگاو و... را در محلهای مخصوصی پرورش داد.

    ‏ او با آمدن ماه سوم کارگران را به ساخت خانه ای بزرگ و لنگرگاهی برای کشتیها امر کرد... ‏وبا گذشت زمان جزیره به مکانی زیبا تبدیل شد.

    اما پادشاه در زمان پادشاهی خود لباسهای ساده ای میپوشید و کم خرج بود و تمام اموالش را وقف آبادسازی آن جزیره کرده بود...بالاخره یکسال هم به پایان رسید و زمان منتقل شدن پادشاه به جزیره فرا رسید، او را لباسی فاخر پوشاندند و با او خداحافظی کردند اما پادشاه مانند پادشاهان گذشته نه غمگین بود ونه ناراحت! :

    ‏ ‏ بلکه خوشحال هم بود....!!

    مردم از راز شادی او پرسیدند.

    او گفت: پادشاهان گذشته در زمان پادشاهیشان لذایذ و خوشیهای آنی را ترجیح دادند اما من به آینده خود فکر میکردم و برای آن برنامه ریزی می کردم و چنان به جزیره رسیدگی کردم که به بهشتی کوچک تبدیل شده است و میتوانم بقیه عمرم را با آسودگی در آنجا سپری کنم...

    ‏ ‏برخی از مردم مانند پادشاهان گذشته ی داستان، فقط و فقط به فکر آبادی این دنیایشان هستند و آخرتشان همچنان ویران است...

    ‏ ‏پناه بر خداوند بلند مرتبه.از خداوند توانا میخواهیم که ما را در کنار پدر ومادران و فرزندان مان در بهشت جاودان به همدیگر برساند...

    یاده تون ‏نظر

    ‏ نره ‏

    رمشکرمشک

    داستان

    :

    ‏ ‏ داﺳﺘﺎن ﮐﻮﺗﺎﻩ ازدواج ﺷﺎﻫﺰادﻩ

    روزی روزﮔﺎری دﺧﺘﺮﮐﯽ ﻓﻘﯿﺮ دل ﺑﻪ ﭘﺴﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﺷﻬﺮ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮد آﻧﻘﺪر ﮐﻪ روز و ﺷﺐ در روﯾﺎی او .ﺑﻮد

    دﺧﺘﺮک آﻧﻘﺪر ﺳﺮ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﭘﺴﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﺳﭙﺮدﻩ ﺑﻮد .ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﻣﺮدی در ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺟﻠﻮﻩ ﻧﻤﯿﮑﺮد

    ‏ ‏ﺧﺎﻧﻮادﻩ ی دﺧﺘﺮک و دوﺳﺘﺎﻧﺶ ﮐﻪ از ﻋﺸﻖ او ﺧﺒﺮ داﺷﺘﻨﺪ ﺑﻪ وی ﺗﻮﺻﯿﻪ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ ﮐﻪ دل از اﯾﻦ .ﻋﺸﻖ ﻧﺎﻣﻤﮑﻦ ﺑﺮﮔﯿﺮد

    ‏ ‏و ﺑﻪ ﺧﻮاﺳﺘﮕﺎراﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺧﻮدش ﻓﻘﯿﺮ ﺑﻮدﻧﺪ . ﭘﺎﺳﺦ دﻫﺪ.اﻣﺎ او ﺗﻨﻬﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﺰد او ﻣﯿﺪاﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﮕﺎن ﺗﺼﻮر ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ او ﻋﺎﺷﻖ … ﭘﻮل و ﻣﻘﺎم ﭘﺴﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﺷﺪﻩ

    اﻣﺎ ﺧﻮدش ﻣﯿﺪاﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻬﺮ ﭘﺎک او را در . ﺳﯿﻨﻪ دارد . روزﮔﺎر ﮔﺬﺷﺖ ﺗﺎ ﺧﺒﺮی در ﺷﻬﺮ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد دﺧﺘﺮﮐﯽ را از ﻃﺒﻘﻪ .اﺷﺮاف ﺷﻬﺮ ﺑﺮای ﭘﺴﺮش اﻧﺘﺨﺎب ﮐﻨﺪ

    ‏ اﻣﺎ ﭘﺴﺮ از ﭘﺪر ﺧﻮاﺳﺖ ﺗﺎ ﺷﺮط ازدواﺟﺶ را ﺧﻮدش . ﺗﻌﯿﯿﻦ ﮐﻨﺪ. ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﻗﺒﻮل ﮐﺮد ‏…و ﺷﺎﻫﺰادﻩ روزی ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺧﻮد را اﻋﻼم ﮐﺮد

    وی ﮔﻔﺖ ﻓﻼن روز ﺗﻤﺎم دﺧﺘﺮان دوﺷﯿﺰﻩ ی ﺷﻬﺮ ﺑﻪ ﻣﯿﺪان اﺻﻠﯽ ﺷﻬﺮ ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻫﻤﺴﺮم را از ﻣﯿﺎن آﻧﺎن ﺑﺮﮔﺰﯾﻨﻢ :

    ‏ ‏ ﻫﻤﻪ دﺧﺘﺮان ﺧﻮب و ﺑﺪ زﺷﺖ و زﯾﺒﺎ و ﻓﻘﯿﺮ و دارا ﺑﻪ ﻣﯿﺪان ﺷﺘﺎﻓﺘﻨﺪ و ﭘﺴﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ در اﻧﺠﺎ ﮔﻔﺖ

    ﻣﻦ ﻗﺼﺪ دارم ﻫﻤﺴﺮم را از ﻣﯿﺎن دﺧﺘﺮان ﺷﻬﺮ ﺧﻮدم اﻧﺘﺨﺎب ﮐﻨﻢ اﻣﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﺷﺮط ﺑﺮای ﻫﻤﺴﺮ ﻣﻦ واﺟﺐ اﺳﺖ

    ﮐﻪ ﻣﻦ آن ﺷﺮط را ﺑﺎزﮔﻮ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ. ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﺧﻮاﺳﺘﻪ … دارم

    ‏ ‏ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻣﯽ دﺧﺘﺮان ﺷﻬﺮ ﺗﺨﻢ ﮔﻠﯽ را ﻣﯿﺪﻫﻢ و آﻧﺎن ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺨﻢ ﮔﻞ را ﭘﺮورش دﻫﻨﺪ و ﭘﺲ از .ﻣﺪﺗﯽ ﮔﻠﯽ زﯾﺒﺎ از آن رﺷﺪ ﮐﻨﺪ

    ‏ ‏ﻫﺮ دﺧﺘﺮی ﮐﻪ ﺳﻠﯿﻘﻪ ی ﺑﯿﺸﺘﺮی را ﺑﻪ ﺧﺮج دﻫﺪ و ﮔﻠﺪان زﯾﺒﺎﺗﺮی را ﺑﺮای ﻣﻦ ﺑﯿﺎورد ﻫﻤﺴﺮ آﯾﻨﺪﻩ ی .ﻣﻦ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﻮد دﺧﺘﺮان ﺑﺎ ﺷﻮر و ﺷﻌﻒ ﺗﺨﻢ ﮔﻠﻬﺎ را ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﮐﻪ در ﻣﯿﺎن آﻧﻬﺎ دﺧﺘﺮک دل ﺳﭙﺮدﻩ ﻧﯿﺰ ﺗﺨﻤﯽ از دﺳﺘﺎن …ﭘﺴﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﮔﺮﻓﺖ

    دوﺳﺘﺎن دﺧﺘﺮ او را ﻣﺴﺨﺮﻩ ﮐﺮدﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮا ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﭘﺴﺮ ﭘﺎدﺷﺎن ﻣﯿﺎن اﯾﻦ ﻫﻤﻪ دﺧﺘﺮان ﺑﺎ !… ﺳﻠﯿﻘﻪ ی ﺷﻬﺮ ﺗﻮ را اﻧﺘﺨﺎب ﻣﯿﮑﻨﺪ ‏ ‏اﻣﺎ دﺧﺘﺮک ﻟﺒﺨﻨﺪی زد و ﭘﺎﺳﺦ داد ﭘﺮورش ﮔﻠﯽ ﮐﻪ ...او ﺧﻮاﺳﺘﻪ ﻧﯿﺰ ﺑﺮاﯾﻢ ﻟﺬت آور اﺳﺖ

    ‏ روزﻫﺎ ﮔﺬﺷﺖ و ﮐﻢ ﮐﻢ زﻣﺎن ﺑﻪ روز ﻣﻮﻋﻮد ﻧﺰدﯾﮏ … ﻣﯿﺸﺪ ‏ اﻣﺎ دﺧﺘﺮک ﻫﺮ ﭼﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﮔﻠﺪان ﺧﻮد ﻣﯿﺮﺳﯿﺪ و ﺑﻪ آن آب ﻣﯿﺪاد

    و از آن ﻣﺮاﻗﺒﺖ ﻣﯿﮑﺮد ﮔﻠﯽ از آن ﻧﻤﯽ روﯾﯿﺪ … او . روز ﺑﻪ روز اﻓﺴﺮدﻩ ﺗﺮ ﻣﯿﺸﺪ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪ ی دوﺳﺘﺎﻧﺶ ﭘﯽ ﻣﯿﺒﺮد . ﺗﺎ روز ﻣﻮﻋﻮد .… :

    ‏ ‏ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ دﺧﺘﺮان ﺷﻬﺮ ﺑﺎ ﮔﻠﺪاﻧﻬﺎﯾﯽ زﯾﺒﺎ و ﺧﻮﺷﺒﻮ … راﻫﯽ ﻗﺼﺮ ﺷﺪﻧﺪ

    ﯾﮑﯽ ﮔﻠﺪاﻧﯽ از ﯾﺎس ﻫﺎی وﺣﺸﯽ و دﯾﮕﺮ ﻧﯿﺰ ﮔﻠﺪاﻧﯽ از رز ﻫﺎی ﺳﺮخ در دﺳﺖ داﺷﺘﻦ

    ﯾﮑﯽ ﺷﺐ ﺑﻮﻫﺎی ﻣﻌﻄﺮ و دﯾﮕﺮی ﻻﻟﻪ ﻫﺎی …ﻗﺮﻣﺰ

    ‏ ‏اﻣﺎ دﺧﺘﺮک ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺎ ﮔﻠﺪاﻧﯽ ﺧﺸﮏ و ﺧﺎﻟﯽ راﻫﯽ .ﺷﺪ

    ‏ ‏ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ اﯾﻦ اﻣﯿﺪ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺑﺎر دﯾﮕﺮ ﭘﺴﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ را … ﺑﺒﯿﻨﺪ ﺷﺎﻫﺰادﻩ ﮐﻪ ﮔﻠﺪاﻧﻬﺎ را ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ … ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﮔﻠﺪان دﺧﺘﺮک اﻓﺘﺎد و او را ﺻﺪا ﮐﺮد

    ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻧﺰد ﭘﺪرش رﻓﺖ و در ﮔﻮش او ﭼﯿﺰی ﮔﻔﺖ … و ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﻟﺒﺨﻨﺪی ﺑﻪ ﻟﺐ اورد ‏ ‏ﭘﺴﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﺑﺎﻧﮓ ﺑﺮ آورد ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮ آﯾﻨﺪﻩ ﻣﻦ اﯾﻦ … دﺧﺘﺮک اﺳﺖ ﮐﻪ ﮔﻠﺪان ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮاﻩ آوردﻩ

    ‏ ﻫﻤﻬﻤﻪ ای راﻩ اﻓﺘﺎد ﻫﻤﻪ ﺣﺘﯽ دﺧﺘﺮک ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ …ﺑﻪ وی ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ ‏ﮐﻪ ﭘﺴﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﻣﻬﻤﺘﺮﯾﻦ ﺷﺮط ﻣﻦ ﺑﺮای … ازدواج ﺻﺪاﻗﺖ ﻫﻤﺴﺮم ﺑﻮد

    در ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺗﻤﺎم ﺗﺨﻢ ﮔﻠﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ دﺧﺘﺮان دادم ﺳﻨﮓ رﯾﺰﻩ ای ﺑﯿﺶ ﻧﺒﻮد و ﻗﺮار ﻧﺒﻮد ﮔﻠﯽ از آن ! ﺑﺮوﯾﺪ و ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ دروغ ﻣﺘﻮﺳﻞ ﻧﺸﺪ اﯾﻦ دﺧﺘﺮک !… ﺑﻮد؛؛ﭘﺲ وی ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ در زﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ دروغ ﻧﺨﻮاﻫﺪ گفت.

  • نوشته : نظام اربابی پور
  • تاریخ: چهار شنبه 5 تير 1392برچسب:داستان,داستان عشق,داستان عاشقی,داستان عشقولانه,داستان محبت,داستان مهر,,
  • داستان خنده دار

    :

    ‏ ‏ زن : عزیزم تو سیگار می کشی ؟

    مرد : بله

    زن : روزی چقدر ؟

    ‏ ‏مرد : 3 بسته

    ‏ ‏زن : پول هر بسته چقدره ؟مرد : 7000 تومن

    زن : چند ساله سیگار می کشی‏ ‏مرد : 15 سال

    ‏ زن : بنابر این اگه هر بسته ‏سیگار 7000 تومن باشه تو

    هم روزی 3 بسته سیگاربکشی 630000 هزار تومن :

    ‏ ‏ هر ماه پول سیگار میدی

    که در یکسال میشه 7560000 تومن درسته ؟

    مرد : درسته

    ‏ ‏زن : اگه تو هر سال این پول رو نگه می داشتی توی 15 سال می شد 113400000 تومن درسته ؟

    ‏ ‏مرد : درستهزن : می دونی اگه تو سیگار نمی کشیدی اون باعث می شد پولت هدر نره و الان می تونستی یه بنز بخری ؟

    مرد : تو سیگار می کشی؟‏ ‏زن : نه

    ‏ مرد : پس اون بنز لعنتیت ‏کجاست

    ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

  • نوشته : نظام اربابی پور
  • تاریخ: سه شنبه 4 تير 1392برچسب:داستان,داستان خنده دار,داستان عاشقی,داستان محبت,داستان مهر محبت,داستان عشق,داستان عاشقانه,
  • دختر روستای

    :

    ‏ ‏ بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com

     

     

     

     

     

     

    بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com دختر روستای

    دختری به اسم افسانه سال سوم دبیرستان برای تحصیل از روستا به شهر رفت و در مدرسه یک دوست خوب و صمیمی برای خود پیدا کرد که خیلی باهم دوست بودن اسمش لیلا بود یه روز از مدرسه با لیلا به پارک برای پیاده روی میرن لیلا خونشون هم داخل شهر بود بعد از پیاد روی لیلا از افسانه دعوت می کند که بیا با هم بریم خونه ما افسانه قبول نمیکند اما با کلی خواهش التماس لیلا مجبور شد که باهاش بره نزدیک مغرب بود که به خونه لیلا اینا رسیدن رفتند داخل خونه شدن افسانه با مادر لیلا سلام واحوال پرسی کرد لیلا اون رو به اتاق پذیرای راهنمای کرد گذشته بعد از چند دقیقه برادر لیلا آمد اسمش بود یوسف همین طور داشت میرفت که نگاهش افتاد به افسانه خشکش زد حدود 20ثانیه گذشته تا که به حالت عادی برگشت و به افسانه سلام کردم افسانه هم جوابش رو داد خلاصه یوسف رفت به اتاقش موقع شام بود همه سر سفره جمع شدن یوسف و خواهرش مادرش و افسانه بعد از شام حدود 1ساعت افسانه به لیلا گفت من دیگه باید برم خوابگاه مادر لیلا و لیلا اجازه بهش ندادن لیلا بهش گفت فردا که جمعه است مدرسه تعطیل هست فردا برو مجبور شد شب رو اونجا بماند

    داشتن تلویزیون نگاه می کردند حواس یوسف همش به افسانه بود افسانه هم متوجه شد که یوسف همش داره اون رو نگاه میکنه به لیلا گفت که من خوابم میاد لیلا اون رو به اتاق خودش برد که اونجا بخوابد خلاصه شب گذشت صبح فرار رسید صبحانه خوردن و افسانه خواست بره خوابگاه که لیلا گفت بیا بریم جاهای شهر رو بهت نشون بدم و دوری با هم بزنیم امروز که تعطیله افسانه که دوست داشت بیشتر شهر رو بشناسه قبول کرد خواستن برن یوسف آمد گفت که من هم باهاتون میام لیلا گفت نه اما افسانه گفت بزار بیاد خلاصه رفتن خیلی از جاهای شهر رو گشتن بعد رفتن داخل یک پارک نشستن روی نیمکت لیلا گفت من میرم چند تا بستنی بگیرم برمیگردم یوسف سر صحبت رو باز کرد و رو کرد به افسانه بهش گفت با همان نگاه اول مهرت به دلم نشست دوست دارم اون کسی که شریک زندگیم باشه تو باشی نظرت راجب من چی افسانه زبونش بند آمده بود خواست جواب بده لیلا آمد یک بستنی به افسانه داد یکی به یوسف بعد از خوردن بستنی رفتن افسانه رو ببرنند خوابگاه و خودشان برگشتن بیان خونشون در میان راه یوسف به خواهرش گفت که افسانه رو دوست دارم بهش هم گفتم هر طور که شده یک بار دیگه به یک بهانه بیارش خونمون تا بتونم باهاش خوب صحبت کنم خواهرش گفت باشه

    ‏ ‏ خلاصه روز بعد لیلا رفت مدرسه افسانه رو دید به او سلام کرد رفتن سر کلاس بعد از زنگ کلاس و تعطیل شدن مدرسه لیلا دست افسانه رو گرفت رفتن گوشی نشستن و لیلا بهش گفت که برادرم بهت علاقه مند شده و از من خواسته که یک بار تو رو ببرم تا با هم دیگه صحبت کنید حالا برم بهش چه بگم

    ‏ ‏ افسانه گفت باشه خودم خبرت میکنم

    خلاصه با هم خدا حافظی کردند افسانه رفت خوابگاه لیلا رفت خونشون بمهض رسیدن لیلا یوسف سری آمد جلوی در تا که ببیند که افسانه چه جوابی بهش داده

    ‏ ‏ یوسف گفت چی گفت افسانه لیلا جواب داد افسانه : گفت خودم خبرت میکنم در این میان یوسف سرش رو انداخت پایین رفت به اتاقش

    چند هفته ی گذشته خبری از جواب افسانه نشد یوسف رفت جلوی مدرسه تا هر طور شده باهاش صحبت کنه جلوی مدرسه وایستاد تا که مدرسه تعطیل شد افسانه با لیلا آمدن بیرون یوسف رفت جلو ی اونا وایستاد سلام کرد افسانه و لیلا جواب سلامش رو دادن خوابگاه از مدرسه دور بود و افسانه تا خوابگاه باید تاکسی میگرفت یوسف موتور داشت و گفت به خواهرش و افسانه بیاد برسونمتون افسانه قبول نکرد دید که یوسف زیاد اسرار میکنه قبول کرد سوار موتور شدن لیلا و افسانه حرکت کردن ولی به خوابگاه نرفت رفت به طرف لب دریا افسانه و لیلا گفتن که مسیر خوابگاه از این طرف نیست داری مسیر رو اشتباهی میری میدونم میخوام با افسانه صحبت کنم بعد اونو میرسونم خوابگاه

    خلاصه رفت تا رسیدن به لب دریا رسیدن رفتن لب ساحل نشتن لیلا گفت شما صحبت کنید تا من برم برای خودمان کیک نوشابه آب بخرم یوسف گفت باشه برو لیلا رفت یوسف سر صحبت رو باز کرد و گفت چرا جوابم رو توی چند هفته ندادی افسانه جوابی رو نداد

    بازم یوسف سوال کرد افسانه جواب داد بله من هم تو رو دوستت دارم اما من نمیتوانم تو رو دوست داشته باشم چون پدرم مادرم از بچگیم اسم منو بستند به اسم پسر عموم من هیچ علاقه به اون ندارم توی روستای ما رسم بر این است که داما رو پدر مادر انتخاب میکند من اگر جوابت ندادم بخاطر این بود یوسف گفت آیا از صمیمم قلب که منو دوست داری افسانه آره یوسف یک سنگ از لب ساحل پیدا کرد که یک طرفش تیز بود آن رو برداشت و آمد جلوی افسانه نشت گفت فقط نگاه کن هر دردی رو میتون تحمل کنم به جز نرسیدن به تو شروع کرد با سنگ دست خود رو بریدن بدون گفتن حتی یک آه گفتن افسانه شروع کرد به گریه زاری گفت باشه باشه صبر کن صبر کن یوسف که دستش به شدت خون میامد گفت بگو افسانه گفت تنها راه رسیدن به من این است که بیای روستای ما با پدر مادرم صحبت کنی گفت باشه

    در همین میان لیلا رسید دید که از دست یوسف خون میاد و یک سنگ توی دستشه آمد سری سنگ رو از دستش گرفت انداخت دور و دید که افسانه در حال گریه کردن هست کفت شما چتون شد افسانه بلند شو بیا اینو باید ببریم بیمارستان افسانه بلند شد رفتن یک ماشین گرفتن رفت بیمارستان یوسف بیهوش شده بود بعد از 3ساعت به هوش آمد مادر یوسف رفته بود به یک شهر دیگه فقط لیلا و یوسف تنها خونه بودن

    بعد از نیم ساعت دکتر آمد گفت که میتونید بیمار رو ببرید یک ماشین گرفتن رفتن خونه

    کسی هم اونجا نبود که شام درست کنه لیلا رفت شام درست کنه افسانه شروع کرد با یوسف صحبت کردن حدود یکی دو ساعت صحبت کردن

    لیلا آمد به اتاق یوسف گفت شام حاظر رفتن که شام بخورند بعد از شام لیلا و افسانه رفتن به اتاق لیلا تا که بخوابن و یوسف رفت به اتاق خودش بخوابد

    صبح از خواب بیدار شدن صبحانه خوردن افسانه و لیلا رفتن مدرسه

    خلاصه یک هفته دیگه امتحانات پایانی شروع میشد

    و افسانه به یوسف گفته بود بعد از امتحانات میرن با هم به روستای اونا

    بعد از تمام شدن آخرین امتحان روز آخر افسانه برای آخرین بار دعوت شده بود خونه یوسف اینا لیلا و افسانه به طرف خونه به راه افتادن و به خونه رسیدن یوسف در رو باز کرد

    خلاصه شب شام خوردن خوابیدن صبح فرار رسید افسانه صبحانه خورد رفت که بره به روستایشان یوسف و لیلا تا ایستگاه قطار اون رو رسوندن یوسف هم با او رفت تا که روستای اونا رو ببینه قطار حرکت کرد افسانه از یوسف سوال کرد به مادرت گفتی که کجای میری گفت نه لیلا یک بهون پیدا میکنه

    بعد از دو ساعت رسیدن به روستای افسانه اینا ؛بطرف روستا که وسط جنگل بود به راه افتادن در میانه راه که رسیدن خونه افسانه اینا به چشم میخورد و افسانه با دست خونه خودشان رو به یوسف نشان داد

    خلاصه افسانه با یوسف خدا خافظی کرد و به طرف خونه به راه افتاد و یوسف داشت به اون نگاه میکرد تا ببیند که به کدام خونه میره دید رفت داخل یکی از خونه ها یوسف هم آمد نزدیکتر تا خوب خونه اونا رو ببینه رفت سایه یک در خت نشت نزدیک به مغرب بود که باران شروع به باریدن کرد و برای یوسف فرصت بسیار خوبی بود تا به خونه افسانه اینا بره و حرفشو به پدر مادر افسانه بزنه باران بسیار شدید بود با سرعت بدو بدو به طرف خونه اونا به راه افتاد جلوی در رسید شروع به در زدن کرد پدر افسانه در رو باز کرد یوسف سلام کرد و گفت ببخشید آقا من اینجا غریبم و تازه این روستا آمدم نه کسی رو میشناسم و نه جای رو بلدم آیا اجازه میدهد امشب رو اینجا بمونم گفت بیا داخل آمد داخل پدر افسانه اون رو به اتاق پذیرای راهنمای کرد خلاصه شام خورد و یک جا براش پهت کردن خوابید صبح بلند شد صبحانه خورد

    دید که افسانه از اتاق رو به رو به اون دست تکون میده

    یوسف رو کرد به طرف پدر افسانه گفت پدر جان من میخوام یک مطلب مهمی رو بهتو بگم ایا وقت دارید که چند دقیقه وقت رو به من بدی پدر افسانه بهش گفت آره بشین و حرفتو بزن

    یوسف شروع کرد تمام قضیه رو بهش گفت پدر افسانه هم در جواب گفت که من دخترم رو پسرم برادرم دادم یوسف گفت که من بدون افسانه زندگیم معنا نداره بدون افسان زندگی من یعنی مرگ من اگر افسانه رو بهم ندید منتظر میمونم تا که مرگم داخل همین روستا فرا رسد رفت رو به روی خانه حدود شصت الی هفتاد متر از خونه افسانه اینا دور تر نشسه کنار یک درخت گفت شاید پدر افسانه قبول کند تا که با افسانه ازدواج کند به همین دلیل خواست ثابت کنه که در تصمیم خود جدی هست یک روز بدون آب و غذا نشسته یک روز دو روز شد دو روز خبری نشد یوسف از حال رفت و افتاد به زمین مردم آمدن جمع شدن دیدن که فوت کرده است پدر افسانه آمد تا جسد رو دید سکته قلبی کرد و قوم خویشای پدر افسانه شروع به گریه زاری کردن و صدا به خونه افسانه اینا رسید افسانه شروع کرد حرکت به سوی مردم که یک جا جمع شدن و گریه زاری می کنند وقتی رسید جسد پدرشو و یوسف رو دید هیچی نگفت رفت به طرف خارج از جنگل رسید لب یک دره بزرگی خودشو از همان دره انداخت پایین تا شاید توی اون دنیا به یوسف برسد

     

     

     

     

     

     

    بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com پایان

    بلوچ

    :

    ‏ ‏

    داستان غم

    ‏ ‏ حسین پسری بود برای اولین بار توی زندگیش عاشق ساره میشه ساره هم عاشق حسین میشه این حسین بلوچ بوده که عاشق ساره بلوچ میشه

    ‏ ‏ این پسر وضیعت مالی خوبی بر خوردار می شد اگر اعدام نمی شد چون از پدرش بهش ارث رسیده حسین هم یک برادر داشته

    حسین خونه برادرش بود می خواسته که از خونه برادر خود به خونه همین ساره که بهش علاقه داشته و قصد داشتن با هم ازدواج کنند‏ ‏ بره که کرایه نداشته تا به خونه ساره اینها بره از زن داداش مقدار پولی تقاظا میکنه بهش میده در همین میان برادرش سر میرسه که با کنایه و بد بیرا او رو سر زنش میکنه

    ‏ ‏ حسین که جوان بود و نتوانست خودشو کنترل کنه پول ها رو میزاره میره بعد از دو سه روز دوستانش به او پیشنهاد میدن که با هم بریم مواد ببریم پول خوبی بهت میدیم حسین که در موقیعتی بود که شدیدا به پول نیاز داشت پیشنهاد اونها رو قبول میکنه با ماشین به راه میفتن که میان راه دو دوستانش میرن سوپر تا نوشیدنی بگیرند حسین تنها در ماشین میشینه در این میان مأموران به ماشین معشکوک میشن و به باز رسی ماشین دست به کار میشن که مقداری مواد مخدر پیدا میکنند و حسین رو دستگیر میکنند و به زندان می فرستند حسین هم که فهمید بود که حکمش اعدام هست اسم دوستان خود رو به مأموران نگفته بود د بعد از 1سال حکم اعدامش میاد اعدامش کردن ساره هم از شنیدن اعدام شدن حسین با گریه ها زیاد بینای خود رو از دست داد

    نـــامــــــه قبل از اعدام شدنش چنین نوشته بود ساره اگر منو دوست داری حرفم رو گوش کن منو فراموش کن هر چند من نتونستم بهت برسم فکر کنم توی دوزخ برم چون که نتونستم به تو برسم باور کن که اولین خوشی زندگیم تازه داشت شروع میشد که ناگهان ازرائیل آمد گفت که وقت رفتنه منی که تازه یک ماه مزه خوشی دنیا رو چشیده بودم تنها آرزیم اینکه تو شاد باشی نه که غمیگین باشی از مأموران تقاظا کردم که بهم یک دقیقه فرصت بدهن که نامه خودم رو تمام کنم یک دقیقه دیگه طناب دار به گردنم خواهد رفت اگر به کسی بدی کردم حلالم کنید من همه شما رو حلال کردم أشهد أن لا إله إلا الله،و أشهد أن محمدا عبده و رسوله، گواهی می دهم که جز خدای بر حق معبودی نیست،و گواهی می دهم که محمد رسول و فرستاده اوست بعد از 6سال ساره باز بینای خود رو به دست میاره اما نه که زیاد خوب ببینه بعد از 1سال با شخصی شبیهه حسین آشنا میشه که به این دلیل که شباهت زیادی به حسین داشته با اون شخص حاضر میشه ازدواج کنه

  • نوشته : نظام اربابی پور
  • تاریخ: جمعه 3 خرداد 1392برچسب:بلوچ,داستان,داستان عشق,داستان عشق بلوچ,دختر,دختر بلوچ,داستان,داستان عاشقی,بلوچی,بلوچ,
  • داســتـــــــانــہ عـــــــاشقـانــہ

    مردی که جهنم را خرید (داستان کوتاه)

    در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می‌فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آنخودمی‌کردند.فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می‌برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد... به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:قیمت جهنم چقدره؟کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!مرد دانا گفت: بله جهنم. کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد: منتمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشترا بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی‌دهم.‏ ‏





    تنها درجزیره

    " کشتی مردی در یک طوفان عظیم غرق شد اما این مرد به طرز معجزه آسایی نجات یافت و توانست خود را به جزیره ای برساند. این مرد با هزاران زحمت برای خود یک کلبه ساخت ... روزی برای تهیه آب به جنگل رفته بود ؛ وقتی به کلبه برگشت در کمال ناباوری دید که کلبه در حال سوختن است. به بخت بد خود لعنت فرستاد و بعد شروع به گله کردن از خدا کرد که : خدایا تو مرا در این جزیره زندانی کرده ای و حالا که من با این بدبختی توانسته ام این کلبه را برای خودم درست کنم باید اینگونه بسوزد! مرد با همین افکار به خواب عمیقی فرو رفت ... . صبح روز بعد با صدای بوق یک کشتی از خواب پرید ؛ او نجات یافته بود! وقتی سور کشتی شد ، از ناخدا پرسید چگونه فهمیدید که من در این جزیره هستم؟ ناخدا پاسخ داد : ما علایمی را که با دود نشان می دادید دیدیم!


    زني مشغول درست کردن تخم مرغ براي صبحانه بود. ::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: ناگهان شوهرش سراسيمه واردآشپزخانه شد و داد زد: مواظب باش، مواظب باش، يه کم بيشتر کره توش بريز.. واي خداي من، خيلي درست کردي... حالا برش گردون ... زود باش. بايد بيشتر کره بريزي ... واي خداي من از کجا بايد کره بيشتر بياريم؟؟ دارن مي‌سوزن. مواظب باش. گفتم مواظب باش! هيچ وقت موقع غذا پختن به حرفهاي من گوش نمي‌کني ... هيچ وقت!! برشون گردون! زود باش! ديوونه شدي؟؟؟؟ عقلتو از دست دادي؟؟؟يادت رفته بهشون نمک بزني. نمک بزن... نمک..... زن به او زل زده و ناگهان گفت: خداي بزرگ چه اتفاقي برات افتاده؟! فکر مي‌کني من بلد نيستم يه تخم مرغ ساده درست کنم؟ شوهر به آرامي گفت: فقط مي‌خواستم بدوني وقتي دارم رانندگي مي‌کنم، چه بلائي سر من مياري

    .: ادامه مطلب :.
  • نوشته : نظام اربابی پور
  • تاریخ: چهار شنبه 4 بهمن 1391برچسب:داستان,داستان عاشقانه,داستان عشقی,داستان عشق,
  • داسـتــان عــاشـــقــی

    رنگ عشق

    دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت که از تمام دنیا تنفر داشت و فقط یکنفر را دوست داشت دلداده اش را و با او چنین گفته بود « اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم عروس **** گاه تو خواهم شد » *** و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد و دختر آسمان را دید و زمین را رودخانه ها و درختها را آدمیان و پرنده ها را و نفرت از روانش رخت بر بست *** دلداده به دیدنش آمد و یاد آورد وعده دیرینش شد : « بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام » *** دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت : « این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ » دلداده اش هم نابینا بود و دختر قاطعانه جواب داد: قادر به همسری با او نیست *** دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند و در حالی که از او دور می شد گفت « پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »‏ ‏

    آرزوی دو همسر 60 ساله




    یک زوج انگلیسی در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن. ناگهان یک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و درتمام این مدت به هم وفادارموندین ، هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین. خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من می خوام به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم. پری چوب جادووییش رو تکون داد و ...اجی مجی لا ترجی دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک QM2در دستش ظاهر شد. حالا نوبت آقا بود، چند لحظه با خودش فکر کرد و گفت: باید یه جوری از شر زن پیرم خلاص بشم باید یه دختر خوشگل‎ ‎گیرم بیاد و بعد با کمال پر رویی گفت : خب، این خیلی رمانتیکه‎ ‎ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می افته ، بنابر این، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزویمن اینه که همسری 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم. خانم و پری واقعا نا امید شده بودن ولی آرزو، آرزوه دیگه پری چوب جادوییش و چرخوند و......... اجی مجی لا ترجی و آقا 92 ساله شد!خانمش تا چشمش به صورت پراز چروک و دستان لرزان همسر پیرش افتاد از جاش بلافاصله بلند شد و گفت تو دیگه همسر من نیستی پیرمرد !! مرد با چشمانی گریان بدنبال همسرش با پشتی خمیده می دوید و می گفت : من عاشقتم !!! حتما پیرمرد این جمله حکیم ارد بزرگ رو نشنیده بود که : مردی که همسرش را به درشتی بیرون می کند ، به اشک به دنبالش خواهد دوید .

    "لیوان آب و مشکلات


    استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آنرا بالا نگاه داشت که همه ببینند.بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم. استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد. شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می افتد؟ یکى از شاگردانگفت: دست تان کم کم درد می گیرد. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟ شاگرد دیگرى جسارتاً گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیادر این مدت وزن لیوان تغییر کردهاست؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات می شود؟ من چه باید بکنم؟شاگردان گیج شدند: یکى از آنهاگفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقاً . مشکلات زندگى هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانی ترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهیدبود. فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید، هر روز صبح سرحال و قوى بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که برایتان پیش می آید، برآیید! دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار. زندگى همین است!(رمشک در دنیای مجازی)

    .: ادامه مطلب :.
  • نوشته : نظام اربابی پور
  • تاریخ: چهار شنبه 4 بهمن 1387برچسب:داستان,داستان عاشقانه,داستان عشق,داستان عشقی,داستان عشقولانه,رمشک,رمشک در دنیای مجازی,
  • صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 545 صفحه بعد


    lovenar

    نظام اربابی پور

    lovenar

    http://lovenar.loxblog.com

    رمشک

    داستان اموزنده

    رمشک

    با سلام خدمت شما دوست عزیز نظامم اهل دهستان رمشک از توابع شهرستان قلعه گنج استان کرمان رشته درسیم هستش علوم انسانی حتما به وب شما هم سرمیزنم وخوشحال میشم اگه توی نظرسنجی شرکت کنید و یا عضوخبرنامه بشید متشکرم. ‏ با عرض سلام و خوش امد گویی خدمت شما بازدید کننده گرامی در این وب سعی در معرفی دهستان رمشک در دنیایی مجازی داریم که البته مطالب دیگری هم قرار خواهد گرفت در حدتوان

    رمشک