چند هفته ی گذشته خبری از جواب افسانه نشد یوسف رفت جلوی مدرسه تا هر طور شده باهاش صحبت کنه جلوی مدرسه وایستاد تا که مدرسه تعطیل شد افسانه با لیلا آمدن بیرون یوسف رفت جلو ی اونا وایستاد سلام کرد افسانه و لیلا جواب سلامش رو دادن خوابگاه از مدرسه دور بود و افسانه تا خوابگاه باید تاکسی میگرفت یوسف موتور داشت و گفت به خواهرش و افسانه بیاد برسونمتون افسانه قبول نکرد دید که یوسف زیاد اسرار میکنه قبول کرد سوار موتور شدن لیلا و افسانه حرکت کردن ولی به خوابگاه نرفت رفت به طرف لب دریا افسانه و لیلا گفتن که مسیر خوابگاه از این طرف نیست داری مسیر رو اشتباهی میری میدونم میخوام با افسانه صحبت کنم بعد اونو میرسونم خوابگاه
خلاصه رفت تا رسیدن به لب دریا رسیدن رفتن لب ساحل نشتن لیلا گفت شما صحبت کنید تا من برم برای خودمان کیک نوشابه آب بخرم یوسف گفت باشه برو لیلا رفت یوسف سر صحبت رو باز کرد و گفت چرا جوابم رو توی چند هفته ندادی افسانه جوابی رو نداد
بازم یوسف سوال کرد افسانه جواب داد بله من هم تو رو دوستت دارم اما من نمیتوانم تو رو دوست داشته باشم چون پدرم مادرم از بچگیم اسم منو بستند به اسم پسر عموم من هیچ علاقه به اون ندارم توی روستای ما رسم بر این است که داما رو پدر مادر انتخاب میکند من اگر جوابت ندادم بخاطر این بود یوسف گفت آیا از صمیمم قلب که منو دوست داری افسانه آره یوسف یک سنگ از لب ساحل پیدا کرد که یک طرفش تیز بود آن رو برداشت و آمد جلوی افسانه نشت گفت فقط نگاه کن هر دردی رو میتون تحمل کنم به جز نرسیدن به تو شروع کرد با سنگ دست خود رو بریدن بدون گفتن حتی یک آه گفتن افسانه شروع کرد به گریه زاری گفت باشه باشه صبر کن صبر کن یوسف که دستش به شدت خون میامد گفت بگو افسانه گفت تنها راه رسیدن به من این است که بیای روستای ما با پدر مادرم صحبت کنی گفت باشه
در همین میان لیلا رسید دید که از دست یوسف خون میاد و یک سنگ توی دستشه آمد سری سنگ رو از دستش گرفت انداخت دور و دید که افسانه در حال گریه کردن هست کفت شما چتون شد افسانه بلند شو بیا اینو باید ببریم بیمارستان افسانه بلند شد رفتن یک ماشین گرفتن رفت بیمارستان یوسف بیهوش شده بود بعد از 3ساعت به هوش آمد مادر یوسف رفته بود به یک شهر دیگه فقط لیلا و یوسف تنها خونه بودن
بعد از نیم ساعت دکتر آمد گفت که میتونید بیمار رو ببرید یک ماشین گرفتن رفتن خونه
کسی هم اونجا نبود که شام درست کنه لیلا رفت شام درست کنه افسانه شروع کرد با یوسف صحبت کردن حدود یکی دو ساعت صحبت کردن
لیلا آمد به اتاق یوسف گفت شام حاظر رفتن که شام بخورند بعد از شام لیلا و افسانه رفتن به اتاق لیلا تا که بخوابن و یوسف رفت به اتاق خودش بخوابد
صبح از خواب بیدار شدن صبحانه خوردن افسانه و لیلا رفتن مدرسه
خلاصه یک هفته دیگه امتحانات پایانی شروع میشد
و افسانه به یوسف گفته بود بعد از امتحانات میرن با هم به روستای اونا
بعد از تمام شدن آخرین امتحان روز آخر افسانه برای آخرین بار دعوت شده بود خونه یوسف اینا لیلا و افسانه به طرف خونه به راه افتادن و به خونه رسیدن یوسف در رو باز کرد
خلاصه شب شام خوردن خوابیدن صبح فرار رسید افسانه صبحانه خورد رفت که بره به روستایشان یوسف و لیلا تا ایستگاه قطار اون رو رسوندن یوسف هم با او رفت تا که روستای اونا رو ببینه قطار حرکت کرد افسانه از یوسف سوال کرد به مادرت گفتی که کجای میری گفت نه لیلا یک بهون پیدا میکنه
بعد از دو ساعت رسیدن به روستای افسانه اینا ؛بطرف روستا که وسط جنگل بود به راه افتادن در میانه راه که رسیدن خونه افسانه اینا به چشم میخورد و افسانه با دست خونه خودشان رو به یوسف نشان داد
خلاصه افسانه با یوسف خدا خافظی کرد و به طرف خونه به راه افتاد و یوسف داشت به اون نگاه میکرد تا ببیند که به کدام خونه میره دید رفت داخل یکی از خونه ها یوسف هم آمد نزدیکتر تا خوب خونه اونا رو ببینه رفت سایه یک در خت نشت نزدیک به مغرب بود که باران شروع به باریدن کرد و برای یوسف فرصت بسیار خوبی بود تا به خونه افسانه اینا بره و حرفشو به پدر مادر افسانه بزنه باران بسیار شدید بود با سرعت بدو بدو به طرف خونه اونا به راه افتاد جلوی در رسید شروع به در زدن کرد پدر افسانه در رو باز کرد یوسف سلام کرد و گفت ببخشید آقا من اینجا غریبم و تازه این روستا آمدم نه کسی رو میشناسم و نه جای رو بلدم آیا اجازه میدهد امشب رو اینجا بمونم گفت بیا داخل آمد داخل پدر افسانه اون رو به اتاق پذیرای راهنمای کرد خلاصه شام خورد و یک جا براش پهت کردن خوابید صبح بلند شد صبحانه خورد
دید که افسانه از اتاق رو به رو به اون دست تکون میده
یوسف رو کرد به طرف پدر افسانه گفت پدر جان من میخوام یک مطلب مهمی رو بهتو بگم ایا وقت دارید که چند دقیقه وقت رو به من بدی پدر افسانه بهش گفت آره بشین و حرفتو بزن
یوسف شروع کرد تمام قضیه رو بهش گفت پدر افسانه هم در جواب گفت که من دخترم رو پسرم برادرم دادم یوسف گفت که من بدون افسانه زندگیم معنا نداره بدون افسان زندگی من یعنی مرگ من اگر افسانه رو بهم ندید منتظر میمونم تا که مرگم داخل همین روستا فرا رسد رفت رو به روی خانه حدود شصت الی هفتاد متر از خونه افسانه اینا دور تر نشسه کنار یک درخت
گفت شاید پدر افسانه قبول کند تا که با افسانه ازدواج کند به همین دلیل خواست ثابت کنه که در تصمیم خود جدی هست
یک روز بدون آب و غذا نشسته
یک روز دو روز شد دو روز خبری نشد
یوسف از حال رفت و افتاد به زمین مردم آمدن جمع شدن دیدن که فوت کرده است پدر افسانه آمد تا جسد رو دید سکته قلبی کرد و قوم خویشای پدر افسانه شروع به گریه زاری کردن و صدا به خونه افسانه اینا رسید افسانه شروع کرد حرکت به سوی مردم که یک جا جمع شدن و گریه زاری می کنند وقتی رسید جسد پدرشو و یوسف رو دید هیچی نگفت رفت به طرف خارج از جنگل رسید لب یک دره بزرگی خودشو از همان دره انداخت پایین تا شاید توی اون دنیا به یوسف برسد