رمشک
،وب سایت خبری، رمشک،دهستان رمشک
 

داستان عبرت آمیز

کودکی باعث توبه‌ی پدرش شد

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



خداوند در قرآن می‌فرمایند:

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



«إِنَّکَ لا تَهْدِی مَنْ أَحْبَبْتَ وَ لَکِنَّ اللَّهَ یَهْدِی مَن یَشَاء وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِینَ»[سورة القصص:56].

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



ترجمه: همانا تو [ای پیامبر] هدایت نمی‌کنی هر کسی را که دوست داشته باشی، ولی خداوند هر کس را بخواهد، هدایت می‌کند.

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com



این قصه از عجایب به شمار می‌آید و اگر صاحبش آن را برایم نمی‌نوشت، گمان نمی‌کردم اتفاق بیفتد. صاحب قصه که از اهالی مدینه‌ی منوره است قصه را این گونه بازگو می‌کند: :

‏ ‏ من جوانی هستم که در 27 سالگی از عمر خود به سر می‌برم، ازدواج کرده و تمام کارهایی را که خداوند حرام قرار داده است را مرتکب شده‌ام. :

‏ ‏ اما نماز را اصلاً با جماعت ادا نمی‌کردم، تنها در بعضی مناسبات این کار را برای خودنمایی انجام می‌دادم و سبب همه این‌ها به هم‌نشینی من با افراد بد کردار و کلاه‌بردار برمی‌گشت. به همین دلیل شیطان در اکثر اوقات همراه من بود. پسری 7 ساله دارم که به کری و لالی دچار است، ولی او ایمان را، از سینه‌ی مادر مؤمن خود مکیده بود. :

‏ ‏ شبی من به اتفاق پسرم مروان در خانه بودم و برنامه‌ریزی می‌کردم تا با دوستان خود کجا بروم؟ و چه کار بکنیم؟ اندکی از وقت نماز مغرب گذشته بود که پسرم مروان، شروع به صحبت با من (با اشاره‌های مفهومی که بین من و او بود) کرد و با اشاره به من گفت: «ای پدرم… چرا نماز نمی‌خوانی؟». :

‏ ‏ سپس دستش را بالا گرفت و مرا تهدید کرد که خداوند تو را می‌بیند … این در حالی بود که بعضی اوقات او مرا در حال انجام منکرات می‌دید. از گفته‌اش تعجب کردم و او شروع به گریه کردن جلوی من کرد، او را در کنارم گرفتم، ولی او از من فرار کرد. پس از گذشت مدت کوتاهی به طرف سوراخ حوض که آب از آن خارج می‌شود رفت و وضو گرفت. وضو گرفتن را به خوبی نمی‌دانست، ولی آن را از مادرش یاد گرفته بود که مرا بسیار نصیحت می‌کرد، ولی فایده‌ای نداشت. همسرم از حافظان قرآن کریم نیز بود. :

‏ ‏ بعد از آن پسر کر و لالم بر من داخل شد و به من اشاره کرد که اندکی منتظر بمانم که ناگهان رو به روی من شروع به خواندن نماز کرد، پس از آن از جایش برخاست و قرآن را آورد و آن را جلوی خودش قرار داد و بلافاصله آن را باز کرد، بدون این که آن را ورق بزند و انگشتش را بر این آیه‌ی مبارکه از سوره‌ی مریم گذاشت: «یَا أَبَتِ إِنِّی أَخَافُ أَنْ یَمَسَّکَ عَذَابٌ مِنَ الرَّحْمَنِ فَتَکُونَ لِلشَّیْطَانِ وَلِیًّا»[سورة مریم:45]؛ ترجمه: ای پدرم! همانا من می‌ترسم که عذابی از جانب خداوند بخشاینده به تو برسد، پس تو برای شیطان دوستی قرار بگیری. سپس شروع به گریه کرد. من نیز به مدت طولانی همراه با او گریه کردم. بعد از آن ایستاد و اشک را از چشمانم پاک کرد، سپس سر و دست مرا بوسید و با همان اشاره‌های متبادله بین من و خودش به من این چنین گفت: «پدر عزیزم! نماز بخوان قبل از این‌که در خاک گذاشته شوی و قبل از این‌که در گروی عذاب الهی گذاشته شوی». :

‏ ‏ سوگند به خدا سوگند! در ترس و وحشتی قرار داشتم که هیچ کس جز خداوند آن را نمی‌دانست. به سرعت برخاستم و تمام لامپ‌های خانه را روشن کردم و پسرم مروان از اتاقی به اتاق دیگر همراه من می‌آمد و با تعجب بسیار به من می‌نگریست و با اشاره به من این‌گونه فهماند: «لامپ‌ها را بگذار و با من به مسجد بزرگ بیا». قصد او، حرم شریف نبوی علی صاحبه ألف صلاة و سلام بود. در جوابش گفتم: «بلکه به مسجد نزدیک منزل‌مان می‌رویم». او آمدن به هر جایی جز مسجد نبوی را انکار می‌کرد، او را با خود به آن‌جا بردم در حالی که بسیار می‌ترسیدم و البته نگاه‌های پیوسته او به من بود. :

‏ ‏ به مسجد نبوی داخل شدیم سپس به سمت روضه‌ی مطهر رفتیم که پر از مردم بود. نماز عشاء اقامه شد و امام از قرآن کریم این آیه را تلاوت کرد: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لَا تَتَّبِعُوا خُطُوَاتِ الشَّیْطَانِ وَ مَنْ یَتَّبِعْ خُطُوَاتِ الشَّیْطَانِ فَإِنَّهُ یَأْمُرُ بِالْفَحْشَاءِ وَ الْمُنْکَرِ وَ لَوْ لَا فَضْلُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَتُهُ مَا زَکَى مِنْکُمْ مِنْ أَحَدٍ أَبَدًا وَ لَکِنَّ اللَّهَ یُزَکِّی مَنْ یَشَاءُ وَ اللَّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ»[سورة النور:21]؛ ترجمه: ای مؤمنان! از گام‌های شیطان پیروی نکنید و هر کس از گام‌های شیطان پیروی کند پس همانا او [شیطان] به فحشا و کار منکر امر می‌کند و اگر فضل و رحمت خداوند نبود، هیچ یک از شما اصلاح نمی‌شد ولی خداوند هر کس را بخواهد پاک می‌گرداند و خداوند شنوا و داناست. :

‏ ‏ بی‌اختیار به گریه افتادم و مروان در کنار من بر اثر گریه‌ام به گریه افتاد، در اثنای نماز مروان دستمالی از جیبم درآورد و اشک‌هایم را با آن پاک کرد و بعد از نماز هم‌چنان گریه می‌کردم و او اشک‌هایم را پاک می‌کرد تا جایی که یک ساعت کامل در حرم نشستم و پسرم مروان به من گفت: «تمام شد ای پدر! نترس». احساس کردم که او بر اثر زیادی گریه بر من ترسیده است. :

‏ ‏ بعد از آن به منزل برگشتیم و این شب برایم یکی از بزرگ‌ترین شب‌ها بود که در آن از نو متولد شدم و همسرم و فرزندانم آمدند و همه شروع به گریه کردند و از آن‌چه اتفاق افتاده بود چیزی نمی‌دانستند. مروان با اشاره به آن‌ها گفت: «پدرم در حرم نماز خوانده است». همسرم از این خبر بسیار خوش‌حال شد چرا که مروان حاصل تربیت نیکوی او بود. ــــــــــــــــــــــــــــــــ آن‌چه را که بین من و مروان اتفاق افتاده بود برای همسرم تعریف کردم و به او گفتم: «تو را به خداوند سوگند می‌دهم، آیا تو به او اشاره کردی که قرآن را بر همان آیه باز کند؟» او سه بار قسم خورد که این کار را نکرده است و به من گفت: «خداوند را بر این هدایت سپاس می‌گویم». ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ آن شب یکی از شگفت‌انگیزترین شب‌ها برایم بود. الآن –الحمد لله- نماز جماعت در مسجد از من فوت نمی‌شود و تمام هم‌نشینان بد را ترک گفته‌ام و حلاوت ایمان را چشیده‌ام. اگر مرا ببینی این را از چهره‌ی من درمی‌یابی و هم‌اکنون در نهایت خوشبختی و محبت و تفاهم با همسر و فرزندانم زندگی می‌کنم،

  • نوشته : نظام اربابی پور
  • تاریخ: دو شنبه 17 تير 1392برچسب:داستان,داستان عبرت آمیز,داستان کوتاه,داستان مذهبی,
  • داستان

    :

    ‏ ‏ داستانی زیبا و شنیدنی

    در زمانه ای دور شهری بود که پادشاهی در آن حکمرانی می کرد. اهالی این شهر پادشاهی را برای خود انتخاب می کردند که تنها به مدت یکسال در آن حکومت کند وپس از آن به جزیره ای دوردست فرستاده میشد تا بقیه عمرش را در آنجا بگذراند و مردم پادشاه دیگری را برمی گزیدند و به همین منوال!

    پادشاهی که دورانش تمام میشد فاخرترین لباسها را بر وی می پوشانیدند و او را همراهی می کردند تا کنار ساحل و او را در کشتی می گذاشتند تا او را به آن جزیره برسانند و آن لحظه غم انگیزترین و دردآور ترین لحظات زندگانی آن پادشاه بود...

    ‏ ‏این بار نوبت به جوانی از آن شهر بود تا پادشاه شود.

    ‏ ‏اولین کاری که این جوان انجام داد آن بود که وزیرانش را دستور داد تا او را به آن جزیره ای ببرند که پادشاه قبلی را به آنجا منتقل کرده بودند.جوان جزیره را مشاهده کرد که درختانش در هم فرو رفته بودند و صدای حیوانات درنده را شنید و اجساد و استخوانهای پادشاهان گذشته را دید که حیوانات درنده به سراغشان آمده بود...

    پادشاه جوان به محل حکومت خود بازگشت و فورا دستور داد درختان درهم فرو رفته آن جزیره را قطع کنند و حیوانات وحشی را از بین ببرند.‏ ‏او هر یکماه یکبار به جزیره سرمیزد و این کارها را انجام میداد تا اینکه تمام حیوانات را صید و بیشتر درختان انبوه را از بین برد. ماه دوم جزیره کاملا تمیز شده بود سپس پادشاه کارگران را به ساختن باغهای زیبایی در گوشه وکنار آن جزیره دستور داد و برخی از حیوانات مفید مثل مرغ، اردک، گوسفند وگاو و... را در محلهای مخصوصی پرورش داد.

    ‏ او با آمدن ماه سوم کارگران را به ساخت خانه ای بزرگ و لنگرگاهی برای کشتیها امر کرد... ‏وبا گذشت زمان جزیره به مکانی زیبا تبدیل شد.

    اما پادشاه در زمان پادشاهی خود لباسهای ساده ای میپوشید و کم خرج بود و تمام اموالش را وقف آبادسازی آن جزیره کرده بود...بالاخره یکسال هم به پایان رسید و زمان منتقل شدن پادشاه به جزیره فرا رسید، او را لباسی فاخر پوشاندند و با او خداحافظی کردند اما پادشاه مانند پادشاهان گذشته نه غمگین بود ونه ناراحت! :

    ‏ ‏ بلکه خوشحال هم بود....!!

    مردم از راز شادی او پرسیدند.

    او گفت: پادشاهان گذشته در زمان پادشاهیشان لذایذ و خوشیهای آنی را ترجیح دادند اما من به آینده خود فکر میکردم و برای آن برنامه ریزی می کردم و چنان به جزیره رسیدگی کردم که به بهشتی کوچک تبدیل شده است و میتوانم بقیه عمرم را با آسودگی در آنجا سپری کنم...

    ‏ ‏برخی از مردم مانند پادشاهان گذشته ی داستان، فقط و فقط به فکر آبادی این دنیایشان هستند و آخرتشان همچنان ویران است...

    ‏ ‏پناه بر خداوند بلند مرتبه.از خداوند توانا میخواهیم که ما را در کنار پدر ومادران و فرزندان مان در بهشت جاودان به همدیگر برساند...

    یاده تون ‏نظر

    ‏ نره ‏

    رمشکرمشک

    داستان

    :

    ‏ ‏ داﺳﺘﺎن ﮐﻮﺗﺎﻩ ازدواج ﺷﺎﻫﺰادﻩ

    روزی روزﮔﺎری دﺧﺘﺮﮐﯽ ﻓﻘﯿﺮ دل ﺑﻪ ﭘﺴﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﺷﻬﺮ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮد آﻧﻘﺪر ﮐﻪ روز و ﺷﺐ در روﯾﺎی او .ﺑﻮد

    دﺧﺘﺮک آﻧﻘﺪر ﺳﺮ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﭘﺴﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﺳﭙﺮدﻩ ﺑﻮد .ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﻣﺮدی در ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺟﻠﻮﻩ ﻧﻤﯿﮑﺮد

    ‏ ‏ﺧﺎﻧﻮادﻩ ی دﺧﺘﺮک و دوﺳﺘﺎﻧﺶ ﮐﻪ از ﻋﺸﻖ او ﺧﺒﺮ داﺷﺘﻨﺪ ﺑﻪ وی ﺗﻮﺻﯿﻪ ﻣﯽ ﮐﺮدﻧﺪ ﮐﻪ دل از اﯾﻦ .ﻋﺸﻖ ﻧﺎﻣﻤﮑﻦ ﺑﺮﮔﯿﺮد

    ‏ ‏و ﺑﻪ ﺧﻮاﺳﺘﮕﺎراﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺧﻮدش ﻓﻘﯿﺮ ﺑﻮدﻧﺪ . ﭘﺎﺳﺦ دﻫﺪ.اﻣﺎ او ﺗﻨﻬﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﺰد او ﻣﯿﺪاﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﮕﺎن ﺗﺼﻮر ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ او ﻋﺎﺷﻖ … ﭘﻮل و ﻣﻘﺎم ﭘﺴﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﺷﺪﻩ

    اﻣﺎ ﺧﻮدش ﻣﯿﺪاﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻬﺮ ﭘﺎک او را در . ﺳﯿﻨﻪ دارد . روزﮔﺎر ﮔﺬﺷﺖ ﺗﺎ ﺧﺒﺮی در ﺷﻬﺮ ﭘﯿﭽﯿﺪ ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد دﺧﺘﺮﮐﯽ را از ﻃﺒﻘﻪ .اﺷﺮاف ﺷﻬﺮ ﺑﺮای ﭘﺴﺮش اﻧﺘﺨﺎب ﮐﻨﺪ

    ‏ اﻣﺎ ﭘﺴﺮ از ﭘﺪر ﺧﻮاﺳﺖ ﺗﺎ ﺷﺮط ازدواﺟﺶ را ﺧﻮدش . ﺗﻌﯿﯿﻦ ﮐﻨﺪ. ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﻗﺒﻮل ﮐﺮد ‏…و ﺷﺎﻫﺰادﻩ روزی ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺧﻮد را اﻋﻼم ﮐﺮد

    وی ﮔﻔﺖ ﻓﻼن روز ﺗﻤﺎم دﺧﺘﺮان دوﺷﯿﺰﻩ ی ﺷﻬﺮ ﺑﻪ ﻣﯿﺪان اﺻﻠﯽ ﺷﻬﺮ ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻫﻤﺴﺮم را از ﻣﯿﺎن آﻧﺎن ﺑﺮﮔﺰﯾﻨﻢ :

    ‏ ‏ ﻫﻤﻪ دﺧﺘﺮان ﺧﻮب و ﺑﺪ زﺷﺖ و زﯾﺒﺎ و ﻓﻘﯿﺮ و دارا ﺑﻪ ﻣﯿﺪان ﺷﺘﺎﻓﺘﻨﺪ و ﭘﺴﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ در اﻧﺠﺎ ﮔﻔﺖ

    ﻣﻦ ﻗﺼﺪ دارم ﻫﻤﺴﺮم را از ﻣﯿﺎن دﺧﺘﺮان ﺷﻬﺮ ﺧﻮدم اﻧﺘﺨﺎب ﮐﻨﻢ اﻣﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﺷﺮط ﺑﺮای ﻫﻤﺴﺮ ﻣﻦ واﺟﺐ اﺳﺖ

    ﮐﻪ ﻣﻦ آن ﺷﺮط را ﺑﺎزﮔﻮ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ. ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﺧﻮاﺳﺘﻪ … دارم

    ‏ ‏ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﻤﺎﻣﯽ دﺧﺘﺮان ﺷﻬﺮ ﺗﺨﻢ ﮔﻠﯽ را ﻣﯿﺪﻫﻢ و آﻧﺎن ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺨﻢ ﮔﻞ را ﭘﺮورش دﻫﻨﺪ و ﭘﺲ از .ﻣﺪﺗﯽ ﮔﻠﯽ زﯾﺒﺎ از آن رﺷﺪ ﮐﻨﺪ

    ‏ ‏ﻫﺮ دﺧﺘﺮی ﮐﻪ ﺳﻠﯿﻘﻪ ی ﺑﯿﺸﺘﺮی را ﺑﻪ ﺧﺮج دﻫﺪ و ﮔﻠﺪان زﯾﺒﺎﺗﺮی را ﺑﺮای ﻣﻦ ﺑﯿﺎورد ﻫﻤﺴﺮ آﯾﻨﺪﻩ ی .ﻣﻦ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﻮد دﺧﺘﺮان ﺑﺎ ﺷﻮر و ﺷﻌﻒ ﺗﺨﻢ ﮔﻠﻬﺎ را ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﮐﻪ در ﻣﯿﺎن آﻧﻬﺎ دﺧﺘﺮک دل ﺳﭙﺮدﻩ ﻧﯿﺰ ﺗﺨﻤﯽ از دﺳﺘﺎن …ﭘﺴﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﮔﺮﻓﺖ

    دوﺳﺘﺎن دﺧﺘﺮ او را ﻣﺴﺨﺮﻩ ﮐﺮدﻧﺪ ﮐﻪ ﭼﺮا ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﭘﺴﺮ ﭘﺎدﺷﺎن ﻣﯿﺎن اﯾﻦ ﻫﻤﻪ دﺧﺘﺮان ﺑﺎ !… ﺳﻠﯿﻘﻪ ی ﺷﻬﺮ ﺗﻮ را اﻧﺘﺨﺎب ﻣﯿﮑﻨﺪ ‏ ‏اﻣﺎ دﺧﺘﺮک ﻟﺒﺨﻨﺪی زد و ﭘﺎﺳﺦ داد ﭘﺮورش ﮔﻠﯽ ﮐﻪ ...او ﺧﻮاﺳﺘﻪ ﻧﯿﺰ ﺑﺮاﯾﻢ ﻟﺬت آور اﺳﺖ

    ‏ روزﻫﺎ ﮔﺬﺷﺖ و ﮐﻢ ﮐﻢ زﻣﺎن ﺑﻪ روز ﻣﻮﻋﻮد ﻧﺰدﯾﮏ … ﻣﯿﺸﺪ ‏ اﻣﺎ دﺧﺘﺮک ﻫﺮ ﭼﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﮔﻠﺪان ﺧﻮد ﻣﯿﺮﺳﯿﺪ و ﺑﻪ آن آب ﻣﯿﺪاد

    و از آن ﻣﺮاﻗﺒﺖ ﻣﯿﮑﺮد ﮔﻠﯽ از آن ﻧﻤﯽ روﯾﯿﺪ … او . روز ﺑﻪ روز اﻓﺴﺮدﻩ ﺗﺮ ﻣﯿﺸﺪ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪ ی دوﺳﺘﺎﻧﺶ ﭘﯽ ﻣﯿﺒﺮد . ﺗﺎ روز ﻣﻮﻋﻮد .… :

    ‏ ‏ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ دﺧﺘﺮان ﺷﻬﺮ ﺑﺎ ﮔﻠﺪاﻧﻬﺎﯾﯽ زﯾﺒﺎ و ﺧﻮﺷﺒﻮ … راﻫﯽ ﻗﺼﺮ ﺷﺪﻧﺪ

    ﯾﮑﯽ ﮔﻠﺪاﻧﯽ از ﯾﺎس ﻫﺎی وﺣﺸﯽ و دﯾﮕﺮ ﻧﯿﺰ ﮔﻠﺪاﻧﯽ از رز ﻫﺎی ﺳﺮخ در دﺳﺖ داﺷﺘﻦ

    ﯾﮑﯽ ﺷﺐ ﺑﻮﻫﺎی ﻣﻌﻄﺮ و دﯾﮕﺮی ﻻﻟﻪ ﻫﺎی …ﻗﺮﻣﺰ

    ‏ ‏اﻣﺎ دﺧﺘﺮک ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺎ ﮔﻠﺪاﻧﯽ ﺧﺸﮏ و ﺧﺎﻟﯽ راﻫﯽ .ﺷﺪ

    ‏ ‏ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ اﯾﻦ اﻣﯿﺪ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺑﺎر دﯾﮕﺮ ﭘﺴﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ را … ﺑﺒﯿﻨﺪ ﺷﺎﻫﺰادﻩ ﮐﻪ ﮔﻠﺪاﻧﻬﺎ را ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ … ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﮔﻠﺪان دﺧﺘﺮک اﻓﺘﺎد و او را ﺻﺪا ﮐﺮد

    ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﻧﺰد ﭘﺪرش رﻓﺖ و در ﮔﻮش او ﭼﯿﺰی ﮔﻔﺖ … و ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﻟﺒﺨﻨﺪی ﺑﻪ ﻟﺐ اورد ‏ ‏ﭘﺴﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﺑﺎﻧﮓ ﺑﺮ آورد ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮ آﯾﻨﺪﻩ ﻣﻦ اﯾﻦ … دﺧﺘﺮک اﺳﺖ ﮐﻪ ﮔﻠﺪان ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮاﻩ آوردﻩ

    ‏ ﻫﻤﻬﻤﻪ ای راﻩ اﻓﺘﺎد ﻫﻤﻪ ﺣﺘﯽ دﺧﺘﺮک ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ …ﺑﻪ وی ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ ‏ﮐﻪ ﭘﺴﺮ ﭘﺎدﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﻣﻬﻤﺘﺮﯾﻦ ﺷﺮط ﻣﻦ ﺑﺮای … ازدواج ﺻﺪاﻗﺖ ﻫﻤﺴﺮم ﺑﻮد

    در ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺗﻤﺎم ﺗﺨﻢ ﮔﻠﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ دﺧﺘﺮان دادم ﺳﻨﮓ رﯾﺰﻩ ای ﺑﯿﺶ ﻧﺒﻮد و ﻗﺮار ﻧﺒﻮد ﮔﻠﯽ از آن ! ﺑﺮوﯾﺪ و ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ دروغ ﻣﺘﻮﺳﻞ ﻧﺸﺪ اﯾﻦ دﺧﺘﺮک !… ﺑﻮد؛؛ﭘﺲ وی ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ در زﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ دروغ ﻧﺨﻮاﻫﺪ گفت.

  • نوشته : نظام اربابی پور
  • تاریخ: چهار شنبه 5 تير 1392برچسب:داستان,داستان عشق,داستان عاشقی,داستان عشقولانه,داستان محبت,داستان مهر,,
  • دختر روستای

    :

    ‏ ‏ بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com

     

     

     

     

     

     

    بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com دختر روستای

    دختری به اسم افسانه سال سوم دبیرستان برای تحصیل از روستا به شهر رفت و در مدرسه یک دوست خوب و صمیمی برای خود پیدا کرد که خیلی باهم دوست بودن اسمش لیلا بود یه روز از مدرسه با لیلا به پارک برای پیاده روی میرن لیلا خونشون هم داخل شهر بود بعد از پیاد روی لیلا از افسانه دعوت می کند که بیا با هم بریم خونه ما افسانه قبول نمیکند اما با کلی خواهش التماس لیلا مجبور شد که باهاش بره نزدیک مغرب بود که به خونه لیلا اینا رسیدن رفتند داخل خونه شدن افسانه با مادر لیلا سلام واحوال پرسی کرد لیلا اون رو به اتاق پذیرای راهنمای کرد گذشته بعد از چند دقیقه برادر لیلا آمد اسمش بود یوسف همین طور داشت میرفت که نگاهش افتاد به افسانه خشکش زد حدود 20ثانیه گذشته تا که به حالت عادی برگشت و به افسانه سلام کردم افسانه هم جوابش رو داد خلاصه یوسف رفت به اتاقش موقع شام بود همه سر سفره جمع شدن یوسف و خواهرش مادرش و افسانه بعد از شام حدود 1ساعت افسانه به لیلا گفت من دیگه باید برم خوابگاه مادر لیلا و لیلا اجازه بهش ندادن لیلا بهش گفت فردا که جمعه است مدرسه تعطیل هست فردا برو مجبور شد شب رو اونجا بماند

    داشتن تلویزیون نگاه می کردند حواس یوسف همش به افسانه بود افسانه هم متوجه شد که یوسف همش داره اون رو نگاه میکنه به لیلا گفت که من خوابم میاد لیلا اون رو به اتاق خودش برد که اونجا بخوابد خلاصه شب گذشت صبح فرار رسید صبحانه خوردن و افسانه خواست بره خوابگاه که لیلا گفت بیا بریم جاهای شهر رو بهت نشون بدم و دوری با هم بزنیم امروز که تعطیله افسانه که دوست داشت بیشتر شهر رو بشناسه قبول کرد خواستن برن یوسف آمد گفت که من هم باهاتون میام لیلا گفت نه اما افسانه گفت بزار بیاد خلاصه رفتن خیلی از جاهای شهر رو گشتن بعد رفتن داخل یک پارک نشستن روی نیمکت لیلا گفت من میرم چند تا بستنی بگیرم برمیگردم یوسف سر صحبت رو باز کرد و رو کرد به افسانه بهش گفت با همان نگاه اول مهرت به دلم نشست دوست دارم اون کسی که شریک زندگیم باشه تو باشی نظرت راجب من چی افسانه زبونش بند آمده بود خواست جواب بده لیلا آمد یک بستنی به افسانه داد یکی به یوسف بعد از خوردن بستنی رفتن افسانه رو ببرنند خوابگاه و خودشان برگشتن بیان خونشون در میان راه یوسف به خواهرش گفت که افسانه رو دوست دارم بهش هم گفتم هر طور که شده یک بار دیگه به یک بهانه بیارش خونمون تا بتونم باهاش خوب صحبت کنم خواهرش گفت باشه

    ‏ ‏ خلاصه روز بعد لیلا رفت مدرسه افسانه رو دید به او سلام کرد رفتن سر کلاس بعد از زنگ کلاس و تعطیل شدن مدرسه لیلا دست افسانه رو گرفت رفتن گوشی نشستن و لیلا بهش گفت که برادرم بهت علاقه مند شده و از من خواسته که یک بار تو رو ببرم تا با هم دیگه صحبت کنید حالا برم بهش چه بگم

    ‏ ‏ افسانه گفت باشه خودم خبرت میکنم

    خلاصه با هم خدا حافظی کردند افسانه رفت خوابگاه لیلا رفت خونشون بمهض رسیدن لیلا یوسف سری آمد جلوی در تا که ببیند که افسانه چه جوابی بهش داده

    ‏ ‏ یوسف گفت چی گفت افسانه لیلا جواب داد افسانه : گفت خودم خبرت میکنم در این میان یوسف سرش رو انداخت پایین رفت به اتاقش

    چند هفته ی گذشته خبری از جواب افسانه نشد یوسف رفت جلوی مدرسه تا هر طور شده باهاش صحبت کنه جلوی مدرسه وایستاد تا که مدرسه تعطیل شد افسانه با لیلا آمدن بیرون یوسف رفت جلو ی اونا وایستاد سلام کرد افسانه و لیلا جواب سلامش رو دادن خوابگاه از مدرسه دور بود و افسانه تا خوابگاه باید تاکسی میگرفت یوسف موتور داشت و گفت به خواهرش و افسانه بیاد برسونمتون افسانه قبول نکرد دید که یوسف زیاد اسرار میکنه قبول کرد سوار موتور شدن لیلا و افسانه حرکت کردن ولی به خوابگاه نرفت رفت به طرف لب دریا افسانه و لیلا گفتن که مسیر خوابگاه از این طرف نیست داری مسیر رو اشتباهی میری میدونم میخوام با افسانه صحبت کنم بعد اونو میرسونم خوابگاه

    خلاصه رفت تا رسیدن به لب دریا رسیدن رفتن لب ساحل نشتن لیلا گفت شما صحبت کنید تا من برم برای خودمان کیک نوشابه آب بخرم یوسف گفت باشه برو لیلا رفت یوسف سر صحبت رو باز کرد و گفت چرا جوابم رو توی چند هفته ندادی افسانه جوابی رو نداد

    بازم یوسف سوال کرد افسانه جواب داد بله من هم تو رو دوستت دارم اما من نمیتوانم تو رو دوست داشته باشم چون پدرم مادرم از بچگیم اسم منو بستند به اسم پسر عموم من هیچ علاقه به اون ندارم توی روستای ما رسم بر این است که داما رو پدر مادر انتخاب میکند من اگر جوابت ندادم بخاطر این بود یوسف گفت آیا از صمیمم قلب که منو دوست داری افسانه آره یوسف یک سنگ از لب ساحل پیدا کرد که یک طرفش تیز بود آن رو برداشت و آمد جلوی افسانه نشت گفت فقط نگاه کن هر دردی رو میتون تحمل کنم به جز نرسیدن به تو شروع کرد با سنگ دست خود رو بریدن بدون گفتن حتی یک آه گفتن افسانه شروع کرد به گریه زاری گفت باشه باشه صبر کن صبر کن یوسف که دستش به شدت خون میامد گفت بگو افسانه گفت تنها راه رسیدن به من این است که بیای روستای ما با پدر مادرم صحبت کنی گفت باشه

    در همین میان لیلا رسید دید که از دست یوسف خون میاد و یک سنگ توی دستشه آمد سری سنگ رو از دستش گرفت انداخت دور و دید که افسانه در حال گریه کردن هست کفت شما چتون شد افسانه بلند شو بیا اینو باید ببریم بیمارستان افسانه بلند شد رفتن یک ماشین گرفتن رفت بیمارستان یوسف بیهوش شده بود بعد از 3ساعت به هوش آمد مادر یوسف رفته بود به یک شهر دیگه فقط لیلا و یوسف تنها خونه بودن

    بعد از نیم ساعت دکتر آمد گفت که میتونید بیمار رو ببرید یک ماشین گرفتن رفتن خونه

    کسی هم اونجا نبود که شام درست کنه لیلا رفت شام درست کنه افسانه شروع کرد با یوسف صحبت کردن حدود یکی دو ساعت صحبت کردن

    لیلا آمد به اتاق یوسف گفت شام حاظر رفتن که شام بخورند بعد از شام لیلا و افسانه رفتن به اتاق لیلا تا که بخوابن و یوسف رفت به اتاق خودش بخوابد

    صبح از خواب بیدار شدن صبحانه خوردن افسانه و لیلا رفتن مدرسه

    خلاصه یک هفته دیگه امتحانات پایانی شروع میشد

    و افسانه به یوسف گفته بود بعد از امتحانات میرن با هم به روستای اونا

    بعد از تمام شدن آخرین امتحان روز آخر افسانه برای آخرین بار دعوت شده بود خونه یوسف اینا لیلا و افسانه به طرف خونه به راه افتادن و به خونه رسیدن یوسف در رو باز کرد

    خلاصه شب شام خوردن خوابیدن صبح فرار رسید افسانه صبحانه خورد رفت که بره به روستایشان یوسف و لیلا تا ایستگاه قطار اون رو رسوندن یوسف هم با او رفت تا که روستای اونا رو ببینه قطار حرکت کرد افسانه از یوسف سوال کرد به مادرت گفتی که کجای میری گفت نه لیلا یک بهون پیدا میکنه

    بعد از دو ساعت رسیدن به روستای افسانه اینا ؛بطرف روستا که وسط جنگل بود به راه افتادن در میانه راه که رسیدن خونه افسانه اینا به چشم میخورد و افسانه با دست خونه خودشان رو به یوسف نشان داد

    خلاصه افسانه با یوسف خدا خافظی کرد و به طرف خونه به راه افتاد و یوسف داشت به اون نگاه میکرد تا ببیند که به کدام خونه میره دید رفت داخل یکی از خونه ها یوسف هم آمد نزدیکتر تا خوب خونه اونا رو ببینه رفت سایه یک در خت نشت نزدیک به مغرب بود که باران شروع به باریدن کرد و برای یوسف فرصت بسیار خوبی بود تا به خونه افسانه اینا بره و حرفشو به پدر مادر افسانه بزنه باران بسیار شدید بود با سرعت بدو بدو به طرف خونه اونا به راه افتاد جلوی در رسید شروع به در زدن کرد پدر افسانه در رو باز کرد یوسف سلام کرد و گفت ببخشید آقا من اینجا غریبم و تازه این روستا آمدم نه کسی رو میشناسم و نه جای رو بلدم آیا اجازه میدهد امشب رو اینجا بمونم گفت بیا داخل آمد داخل پدر افسانه اون رو به اتاق پذیرای راهنمای کرد خلاصه شام خورد و یک جا براش پهت کردن خوابید صبح بلند شد صبحانه خورد

    دید که افسانه از اتاق رو به رو به اون دست تکون میده

    یوسف رو کرد به طرف پدر افسانه گفت پدر جان من میخوام یک مطلب مهمی رو بهتو بگم ایا وقت دارید که چند دقیقه وقت رو به من بدی پدر افسانه بهش گفت آره بشین و حرفتو بزن

    یوسف شروع کرد تمام قضیه رو بهش گفت پدر افسانه هم در جواب گفت که من دخترم رو پسرم برادرم دادم یوسف گفت که من بدون افسانه زندگیم معنا نداره بدون افسان زندگی من یعنی مرگ من اگر افسانه رو بهم ندید منتظر میمونم تا که مرگم داخل همین روستا فرا رسد رفت رو به روی خانه حدود شصت الی هفتاد متر از خونه افسانه اینا دور تر نشسه کنار یک درخت گفت شاید پدر افسانه قبول کند تا که با افسانه ازدواج کند به همین دلیل خواست ثابت کنه که در تصمیم خود جدی هست یک روز بدون آب و غذا نشسته یک روز دو روز شد دو روز خبری نشد یوسف از حال رفت و افتاد به زمین مردم آمدن جمع شدن دیدن که فوت کرده است پدر افسانه آمد تا جسد رو دید سکته قلبی کرد و قوم خویشای پدر افسانه شروع به گریه زاری کردن و صدا به خونه افسانه اینا رسید افسانه شروع کرد حرکت به سوی مردم که یک جا جمع شدن و گریه زاری می کنند وقتی رسید جسد پدرشو و یوسف رو دید هیچی نگفت رفت به طرف خارج از جنگل رسید لب یک دره بزرگی خودشو از همان دره انداخت پایین تا شاید توی اون دنیا به یوسف برسد

     

     

     

     

     

     

    بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar-20.com پایان

    بلوچ

    :

    ‏ ‏

    داستان غم

    ‏ ‏ حسین پسری بود برای اولین بار توی زندگیش عاشق ساره میشه ساره هم عاشق حسین میشه این حسین بلوچ بوده که عاشق ساره بلوچ میشه

    ‏ ‏ این پسر وضیعت مالی خوبی بر خوردار می شد اگر اعدام نمی شد چون از پدرش بهش ارث رسیده حسین هم یک برادر داشته

    حسین خونه برادرش بود می خواسته که از خونه برادر خود به خونه همین ساره که بهش علاقه داشته و قصد داشتن با هم ازدواج کنند‏ ‏ بره که کرایه نداشته تا به خونه ساره اینها بره از زن داداش مقدار پولی تقاظا میکنه بهش میده در همین میان برادرش سر میرسه که با کنایه و بد بیرا او رو سر زنش میکنه

    ‏ ‏ حسین که جوان بود و نتوانست خودشو کنترل کنه پول ها رو میزاره میره بعد از دو سه روز دوستانش به او پیشنهاد میدن که با هم بریم مواد ببریم پول خوبی بهت میدیم حسین که در موقیعتی بود که شدیدا به پول نیاز داشت پیشنهاد اونها رو قبول میکنه با ماشین به راه میفتن که میان راه دو دوستانش میرن سوپر تا نوشیدنی بگیرند حسین تنها در ماشین میشینه در این میان مأموران به ماشین معشکوک میشن و به باز رسی ماشین دست به کار میشن که مقداری مواد مخدر پیدا میکنند و حسین رو دستگیر میکنند و به زندان می فرستند حسین هم که فهمید بود که حکمش اعدام هست اسم دوستان خود رو به مأموران نگفته بود د بعد از 1سال حکم اعدامش میاد اعدامش کردن ساره هم از شنیدن اعدام شدن حسین با گریه ها زیاد بینای خود رو از دست داد

    نـــامــــــه قبل از اعدام شدنش چنین نوشته بود ساره اگر منو دوست داری حرفم رو گوش کن منو فراموش کن هر چند من نتونستم بهت برسم فکر کنم توی دوزخ برم چون که نتونستم به تو برسم باور کن که اولین خوشی زندگیم تازه داشت شروع میشد که ناگهان ازرائیل آمد گفت که وقت رفتنه منی که تازه یک ماه مزه خوشی دنیا رو چشیده بودم تنها آرزیم اینکه تو شاد باشی نه که غمیگین باشی از مأموران تقاظا کردم که بهم یک دقیقه فرصت بدهن که نامه خودم رو تمام کنم یک دقیقه دیگه طناب دار به گردنم خواهد رفت اگر به کسی بدی کردم حلالم کنید من همه شما رو حلال کردم أشهد أن لا إله إلا الله،و أشهد أن محمدا عبده و رسوله، گواهی می دهم که جز خدای بر حق معبودی نیست،و گواهی می دهم که محمد رسول و فرستاده اوست بعد از 6سال ساره باز بینای خود رو به دست میاره اما نه که زیاد خوب ببینه بعد از 1سال با شخصی شبیهه حسین آشنا میشه که به این دلیل که شباهت زیادی به حسین داشته با اون شخص حاضر میشه ازدواج کنه

  • نوشته : نظام اربابی پور
  • تاریخ: جمعه 3 خرداد 1392برچسب:بلوچ,داستان,داستان عشق,داستان عشق بلوچ,دختر,دختر بلوچ,داستان,داستان عاشقی,بلوچی,بلوچ,

  • lovenar

    نظام اربابی پور

    lovenar

    http://lovenar.loxblog.com

    رمشک

    داستان عبرت آمیز

    رمشک

    با سلام خدمت شما دوست عزیز نظامم اهل دهستان رمشک از توابع شهرستان قلعه گنج استان کرمان رشته درسیم هستش علوم انسانی حتما به وب شما هم سرمیزنم وخوشحال میشم اگه توی نظرسنجی شرکت کنید و یا عضوخبرنامه بشید متشکرم. ‏ با عرض سلام و خوش امد گویی خدمت شما بازدید کننده گرامی در این وب سعی در معرفی دهستان رمشک در دنیایی مجازی داریم که البته مطالب دیگری هم قرار خواهد گرفت در حدتوان

    رمشک