واتس ساپ,گروه پاتوق سرای واتس ساپNEWS رمشک
،وب سایت خبری، رمشک،دهستان رمشک
 

واتس ساپ,گروه پاتوق سرای واتس ساپNEWS

 


گروه پاتوق سرای وات ساپNEWS
،رمشک،
RAMESHK ‏

 


سلام دوستان جهت عضویت در گروه

  

 


پاتوق سرای وات ساپNEWS رمشک

        

یک پیام کوتاه حاوی متن

 


) اشتراک(

 

 


به شماره

 


09136137907  
ارسال نمایید.  


بروز ترین گروه از بهترین مطالب


تا جدیدترین مطالب

, خبر , :

‏ ‏
،کلیپ ,

،احادیث ,
،تصاویر،
را از گروه دیافت کنید. ارسال توسط:مخاطب حسین نورمحمدی داستان گردن‌بن را اینگونه بیان می کند:

 
   او گفت:   در یکی از روزها که من در مکه مکرمه بودم گرسنگی شدیدی به من روی آورد و هرچه به دنبال غذا گشتم چیزی را برای خوردن نیافتم. در این اثنا ناگهان کیسه ای از ابریشم را که با نخی ابریشمی بسته شده بود را پیدا کردم.   آنرا برداشته و با خود به خانه بردم. زمانی که سر آن را باز کردم چشمانم به گردن بندی از مروارید افتاد که تابه حال مانند آنرا ندیده بودم. گفت:
 
   سر آن را به حالت اول بستم و برای یافتن غذا از خانه بیرون رفتم. در این حال پیرمردی را دیدم که صدا می زد و می گفت: هر کس کیسه ای را بیابد که نشانی اش چنین و چنان است ۵۰۰ دینار طلا به او مژدگانی خواهم داد. با خود گفتم که من اکنون انسان محتاجی هستم دینارها را می گیرم و کیسه را به او می دهم. پیرمرد را صدا زدم و او را با خود به خانه بردم و نشانی های کیسه و مروارید و تعداد آنها را از او پرسیدم.
 
وقتی مطمئن شدم که خودش است آنرا بیرون آوردم و به او تحویل دادم. پیرمرد هم ۵۰۰ دیناری را که به عنوان مژدگانی تعیین کرده بود بیرون آورد تا به من بدهد. به او گفتم : که من از تو پاداشی نمی خواهم پولها را برای خودت بردار .
 
  پیرمرد گفت: حتما باید این دینارها را از من بگیری و خیلی اصرار کرد… و من در حالی که بسیار محتاج بودم به او گفتم:
 
  قسم به خدایی که هیچ معبود برحقی جز او نیست من از کسی جز او پاداشی نمی خواهم. و دینارها را قبول نکردم. او هم من را رها کرد و بعد از ایام حج به کشورش باز گشت. اما من از مکه بیرون آمدم و سوار کشتی شدم . در بین راه هوا طوفانی شد و کشتی شکست ، مردم غرق شدند و اموال نابود.   الله سبحانه و تعالی من را حفظ کرد. و من به همراه تکه ی شکسته ای از کشتی در میان دریا به راست و چپ در حرکت بودم و نمی دانستم که به کجا خواهم رفت. مدتی در میان دریا سرگردان بودم تا اینکه امواج من را به جزیره ای کشاندند که ساکنان آن همگی انسانهای بی سوادی بودند که خواندن و نوشتن نمی دانستند. شیخ می گوید: من به مسجد رفتم و در آنجا شروع به قرائت قرآن نمودم. اهل مسجد تا من را دیدند دور من جمع شدند و هیچ کس در جزیره نبود مگر اینکه می گفت: به من قرآن بیاموز.
 
  من هم به آنها قرآن آموختم و از این طریق خیر زیادی نصیبم گشت .   سپس در مسجد مصحف پاره پاره ای را پیدا کردم . آنرا برداشتم تا بخوانم. زمانی که آنها من را در این حال دیدند، گفتند که آیا تو نوشتن بلدی؟ گفتم: بله گفتند:
 
  که به ما نوشتن را یاد بده و من گفتم : اشکالی ندارد. آنها نیز فرزندان خود را آوردند و من به آنها نوشتن را آموزش دادم و از این راه نیز خیر کثیری نصیبم شد.
 
  مردم جزیره که به من علاقه مند شده بودند و دوست داشتند که با آنها بمانم ، گفتند: در بین ما دختر یتیمی است که مقداری ثروت نیز به همراه خود دارد و می خواهیم که او را به عقد تو دربیاوریم تا با ما دراین جزیره بمانی. شیخ گفت: درابتدا قبول نکردم. ولی آنها آنقدر اصرار کردند که در جلوی خود هیچ راهی جز قبول این پیشنهاد نیافتم. سپس خویشاوندانش دختر را آماده کرده و به نزد من آوردند تا او را ببینم. من همینکه به او نگاه کردم گردن بندش توجهم را به خودش جلب کرد…
 
درست شبیه همان گردن بندی که در مکه دیده بودم به گردن دختر بود!خیلی تعجب کردم و چشمم به گردن بند دوخته شد… خویشاوندان دختر گفتند: شیخ قلب دختر یتیم را شکستی ! چرا به او نگاه نمی کنی و توجهت فقط به گردن بند است. گفتم: این گردن بند داستانی دارد.
 
   گفتند: داستانش چیست؟ داستان را برایشان تعریف کردم. فریاد کشیدند و با صدای بلند تهلیل ، تکبیر و تسبح گفتند تا جایی که صدایشان کل جزیره را پر کرد.   گفتم:   سبحان الله شما را چه شده؟
 
   گفتند: آن پیرمردی که تو او را در مکه دیدی و گردن بند را از تو گرفت، پدر این دختر بود. و از زمانی که از حج برگشت، پیوسته می گفت: به خدا قسم در روی زمین مسلمانی را مثل آن شخص که گردن بند را در مکه به من برگرداند ندیده ام. خداوندا او را پیش من بیاور تا دخترم را به ازدواجش دربیاورم. و پیرمرد فوت کرد و خداوند دعایش را اجابت نمود.
 
   می گوید: مدتی را با او گذراندم ،‌ از بهترین زنان بود و خداوند از او دو فرزند به من ارزانی داشت. سپس فوت کرد،‌ خدا رحمتش کند و آن گردن بند را برای من و فرزندانم به ارث گذاشت. شیخ می گوید:
 
  سپس فرزندانم یکی پس از دیگری فوت کردند و گردن بند به من رسید و من آن را هزار و صد دینار فروختم. شیخ بعدها می گفت: این بقایای پول همان گردن بند است. خدا همگی را رحمت کند. هر کس به خاطر خدا چیزی را ترک کند خداوند او را عوض می دهد. ارسال:مخاطب میثم علیدادی؛طایکان
 
   حدیثی ازپیامبراکرم (ص): بالاترین درجه جهاد آن است که درحضورفرمانروای ستمگری سخن ازعدل وداد گفته می شود.

نظرات شما عزیزان:

دانشجو
ساعت8:05---30 آبان 1392
سلام
مطالب وبتون خیلی زیبا هستند. خیلی قابل تأمل
شما از برادران اهل سنت هستید؟
مگه در رمشک شیعه و سنی یعنی هر دو مذهب زندگی می کنند؟!
عکس های جدیدی از رمشک میگذارید؟
نقشه رمشک رو هم همینطور.

پاسخ:سلام بله از برادران اهل سنت هستم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






lovenar

نظام اربابی پور

lovenar

http://lovenar.loxblog.com

رمشک

واتس ساپ,گروه پاتوق سرای واتس ساپNEWS

رمشک

با سلام خدمت شما دوست عزیز نظامم اهل دهستان رمشک از توابع شهرستان قلعه گنج استان کرمان رشته درسیم هستش علوم انسانی حتما به وب شما هم سرمیزنم وخوشحال میشم اگه توی نظرسنجی شرکت کنید و یا عضوخبرنامه بشید متشکرم. ‏ با عرض سلام و خوش امد گویی خدمت شما بازدید کننده گرامی در این وب سعی در معرفی دهستان رمشک در دنیایی مجازی داریم که البته مطالب دیگری هم قرار خواهد گرفت در حدتوان

رمشک